Rhapsody

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Nocturnal» ثبت شده است

 

نمی‌خوام اینجا رو تبدیل بکنم به جایی که همه‌اش توش غر می‌زنم یا از خستگی‌هام می‌گم. ولی همه‌ی سختی‌ها و غم‌ها و آشفتگی‌ها و خستگی‌ها رو قبل از این یک سال عجیب و غریب راحت‌تر می‌شد تحمل کرد و پشت سر گذاشت. اون موقع‌ها کافی بود که تو روزای ناراحتی از چهارراه تا انقلاب پیاده رفت، سر زد به کتاب‌فروشی‌های حد فاصل چهارراه و میدون انقلاب، رفت داخل و شاید هم چیزی خرید. می‌شد رفت توی مترو و نشست پای صحبت خانومی که برای دخترش خواستگار اومده و نمی‌تونه جواب نه بشنوه و هیچ‌چیز نگفت و گوش داد و غرق شد تو قصه‌ی زندگی یکی دیگه. می‌شد نشست توی قطار و آهنگ گوش کرد و به آدم‌ها نگاه کرد. می‌شد رفت جاهای مختلف برای دیدن آدم‌های تازه. می‌شد از هایدای بلوار کشاورز ساندویچ خرید و پیچیدش توی پلاستیک و قایمش کرد ته کیف که بوش نپیچه توی تاکسی. می‌شد رفت تا بازار توی روزای نزدیک عید و از پونزده خرداد تا امام خمینی رو پیاده رفت. می‌شد سوار بی‌آرتی شد و رفت تا تجریش و یه سبزی عجیب و غریب گرفت از بازارش. می‌شد درخواست قدم زدن دوستا رو قبول کرد برای پیاده رفتن تا ایستگاه اتوبوس بعدی و شاید چیزی گرفت سر راه برای خوردن. قبل از کرونا می‌شد همه‌ی غم‌ها و خستگی‌ها رو تو سطح شهر پراکنده کرد. الان اما انگار همه‌شون متمرکز شده‌ان توی اتاق، جایی به فاصله‌ی یک سانتی‌متری از صفحه‌ی مانیتور.

در ریویوی سال بیست‌بیست گودریدز نوشتم که نمی‌خواهم امسال بیشتر کتاب بخوانم. نوشتم که دلم می‌خواهد بتوانم بیشتر بنویسم. از اول ژانویه هر شب یکی دوجمله درباره‌ی این روزهایی که بیشترش پای کامپیوتر و تمام کردن این و آن چیز سپری می‌شود نوشته ام و تا به حال با احتساب این نوشته توانسته ام چهار روز پشت سر هم چیزهایی که به ذهنم می‌آیند را بنویسم. بخشی از این تصمیم هم برمی‌گردد به احیای این وبلاگ و آن روزهایی که فکرهایم را بیشتر منتشر می‌کردم و یا به بیان دیگر کلمه کم نمی‌آوردم برای نوشتن چیزهای داخل مغزم. 

سینمای دهه سی را "تمام" کرده‌ام و چه فیلم‌های محشری دیدم! سینما تازه دارد جدی‌تر می‌شود و فیلم‌های دیدنی بیشتر و بهتری پیدا می‌کند. دومین اولویتم برای نوشتن، بعد از داشتن یادداشت‌های روزانه، می‌رسد به نوشتن درباره‌ی سینمای دهه سی تا بعد بتوانم بروم سراغ فیلم‌های دهه چهل. 

سریال آفیس را هم تمام کرده‌ام در این چند وقت. بعد از تمام شدنش تا دم اشک ریختن رفتم از حجم دل‌تنگی برای تمام شخصیت ها به خصوص مایکل. یک سال پیش ذره ذره دیدنش را شروع کردم و برایم تبدیل شد به یکی از بهترین سریال‌های تمام عمرم.

همین!

هفت هشت ساله که بودم دم سال تحویل تصمیم گرفتم سفره هفت‌سین رو من بندازم. تا جایی که می‌شد سین‌هاش رو جور کردم و ریختم توی ظرف. سفره رو انداختم و میوه‌ها و شیرینی‌ها رو چیدم کنارش. درست یک دقیقه مونده به سال تحویل، دیدم که میوه‌ها و شیرینی‌ها رو گذاشتن توی سفره. نمی‌تونستم بپذیرمش. توی ذهن من میوه و شیرینی توی سفره هفت‌سین اضافه بود. بهش تعلق نداشت و هر چه قدر توضیح می‌دادم هیچ‌کس نمی‌تونست متوجه بشه. وضعیت الانم هم همینه. ظرف میوه و شیرینی توی سفره هفت‌سین رو نمی‌خوام و هر چه قدر توضیح می‌دم هیچ‌کس متوجه نمی‌شه. 

سال گذشته جایی بودم که پیارسال دلم می‌خواست باشم. امسال جایی هستم که پارسال می‌خواستم. الان دلم می‌خواد جای دیگری باشم و طور دیگری. آدمیزاد هیچ وقت جایی رو که هست خوش نداره. 

 

+ دومین باری که شازده کوچولو رو خوندم، نشسته بودم زیر پل خواجو. با زاینده‌رود پر از آب. اپلیکیشنی وجود داشت برای گوشی‌های سیمبیان اون موقع، که می‌شد شازده کوچولو رو همیشه و هر جا همراه داشته باشی. داشت اپلیکیشن رو بهم نشون می‌داد و داشتم برنامه‌ریزی می‌کردم گوشی اس‌پونصد رو که خریدم، اولین کاری که انجام بدم این باشه که شازده کوچولو روش نصب کنم. شازده کوچولو توی پوستم و خونم رخنه کرده. لحن صحبت کردنم، نحوه‌ی چیدن کلماتم و مکث کردن‌هام همه متاثر از شازده کوچولو هستن و صدای احمد شاملو.

پست‌هایی که می‌نویسم و از شازده کوچولو توشون نقل‌قول می‌کنم برام یه جوری هستن. احساس می‌کنم تا سرحد مرگ همه‌چیز شازده کوچولو لوث شده و من دیگه راحت نیستم با نقل‌قول آوردن ازش. نمی‌دونم چرا این‌ها رو اینجا نوشتم. گمونم می‌خواستم روشن‌گری کنم راجع به شدت یکی‌شدنم با شازده کوچولو...

نقاشی از جیم کری

ما آدم‌ها، موجودات خودخواهی هستیم. همینه که پنج صبح از خواب بیدار شدن رو به جون می‌خریم و تا مرکز شهر می‌ریم برای رسیدن به محل کارمون. و البته همین خودخواهی هم هست که موجب زنده موندنمون شده. آدمی که خودخواهیش رو از دست بده دیگه زحمت این رو به جون نمی‌خره که یک روز دیگه هم بیدار بشه و توی محل کارش حاضر بشه. این خواستنِ خوده که ما رو زنده نگه داشته. فکر می‌کنم تقریبا تمام کار‌هایی که در طول عمرمون انجام می‌دیم ناشی از خودخواهی می‌شه. حتی مسئله‌ی تقدیس‌شده‌ای مثل عشق پدر و مادر به فرزند و یا عشق بین دو انسان همه از خودخواهی سرچشمه می‌گیره. شاید حس خوبی که از کمک‌ کردن به بقیه می‌گیریم (گیرم اینکه با هیچ‌کسی هم راجع بهش صحبت نکنیم) سرچشمه‌ی کمک‌هامون به بقیه است. پدر و مادری که بچه‌دار می‌شن، از دیدن فرزندشون و بزرگ کردنش احساس خوبی رو تجربه می‌کنن. یا دلیل اصلی اینکه عاشق کسی می‌شیم احتمالا احساس خوبیه که از اون ارتباط به ما دست می‌ده و یا احساس خوبی که از این طریق نسبت به خودمون به دست میاریم. توی این لحظه و این مکانی که دارم توش زندگی می‌کنم، فکر می‌کنم این خودخواهی فقط از طریق ازخودگذشتگی دست یافتنی می‌شه. 

توی رابطه با آدم‌ها تلاش کردن برای دیگریه که حرف اول رو می‌زنه. مهم نیست نتیجه‌ی اون تلاش چی باشه. همین که فردی برای یک لحظه هم که شده به خودش نگاه نکنه و زمان و انرژی و فکرش رو بذاره برای خواستنِ کس دیگری، می‌تونه معنی رابطه باشه. اون وقت نتیجه‌ی این ازخودگذشتگی شاید توی یه فرآیند ناخودآگاه تبدیل می‌شه به نتیجه ی خودخواهانه‌ای که مغز ما برای ادامه زندگی دنبالش هست. این چرخه رو می‌شه تعمیم داد به رابطه‌های انسانی. رابطه‌ی پدر و مادر و فرزند با سیستم عجیب تقاضای پذیرش از طرف فرزند، و احساس خوب والد بودن از طرف پدر و مادر با همه‌ی سختی‌ها و مسئولیت‌هاش. 

با اینکه عکس‌نوشته‌های اینستا تقریبا همه‌چیز رو درباره‌ی شازده کوچولو تا سرحد مرگ لوث کرده‌ان، فکر می‌کنم جمله‌ی "ارزش گل تو به قدر عمریه که به پاش صرف کردی" مصداق کامل چیزایی باشه که بالا گفتم. قبل‌تر ها نمی‌تونستم بفهممش. الان اما فکر می‌کنم وقت، انرژی و شوقی که می‌ذاریم برای هر کسی که باهاش مراوده داریم بر می‌گرده به تصور ما از ارزش اون شخص در نظرمون. برمی‌گرده به یک چیز: 

Are they worth trying for?

دانشمندها باکتری‌هایی کشف کرده‌اند صد هزار فرسنگ زیر دریا؛ و من تحت تاثیر چرنوبیلِ تازه‌ دیده شده به تمام رازهایی فکر می‌کنم که مطمئن نیستم باید فاش بشن.