- ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۹
احساس میکنم که بعد از بیستوچهار سال زندگی در همین لحظه به سرچشمهی زندگی یا هر چیز دیگهای که بشه اسمش رو گذاشت رسیدم طوری که چشمهام پر از اشک شد و قلبم یک آن یادش رفت چهکار باید بکنه!
احساس میکنم که بعد از بیستوچهار سال زندگی در همین لحظه به سرچشمهی زندگی یا هر چیز دیگهای که بشه اسمش رو گذاشت رسیدم طوری که چشمهام پر از اشک شد و قلبم یک آن یادش رفت چهکار باید بکنه!
تمایل عجیبی دارم به دیدن پدیدههای نجومی که میدونم اگر از دستشون بدم، باید مدت زیادی رو (به شرط زنده بودن) صبر کنم تا بتونم دوباره اونها رو تماشا کنم. شگفت انگیزترین و جادوییترین چیز توی تمام پدیدههای نجومی برام اینه که پدیدهای رو دارم تماشا میکنم که هیچ زمان دیگهای تکرار نخواهد شد. خورشیدگرفتگی امسال یکی از خاصترین تجربههای عمرم بود. چیزی که احتمالا سالیان دیگه تعریف میکنم ازش با تمام پروتکلهای بهداشتیای که باید رعایت میشد...
آخرین تصویرهایی که از دنیای "نرمال" به خاطرم مونده، تصویر سفر روز تولدمه، رفتن به باشگاهه بعد از یک ماه آسیبدیدگی پام، رفتن خونهی دوستمه، بیرون غذا خوردنه، رفتن به آموزشگاهه ودر انتها یه سر دانشگاه رفتن که از همون روز و زدن ماسک توی مترو همهچیز تغییر کرد.
آخرین تصویرهای شما از دنیای "نرمال" قبل از کرونا چیه؟
هفته پیش بزرگسالی رو تمام و کمال احساس کردم. تصمیمی که باید میگرفتم زیادی بزرگسالانه بود. تمامش رو باید خودم می گرفتم و مسئولیت و عواقب تماما بر عهدهی خودم بود. الان که بهش فکر میکنم، همهاش یاد تمام آدمبزرگهای شازده کوچولو میافتم. و بیشتر از همه به یاد فروشنده قرصهای ضد تشنگی.
احتیاج دارم اینو بذارم اینجا. که یادم بندازه wishes come true. که یادم بندازه مهم نیست که نوانس ها جاهایی از دستم در رفته و یه میزان رو دوبار تکرار کردم. اینو می ذارم اینجا که یادم بندازه روزی یه ربع وقت گذاشتن بعد از یه هفته میشه دو دقیقه ی تکرار نشدنی. می ذارمش اینجا که یادم بمونه از ته ته ته ته قلبم که ذوق کنم واسه چیزی و از زیباییش راه نفسم تنگ بشه، می رسم بهش.
قبل از جریان کرونا، آدمی بودم که دوست نداشت مدام با دیگران به صورت فیزیکی برخورد کنه. توی رفت و آمد هام با مترو، سعی می کردم جایی رو برای ایستادن انتخاب کنم که یک طرفم محل ایستادن و یا نشستن آدم ها نباشه. مثلا به دیواره های واگن تکیه می دادم و اگر اونقدر خسته بودم که مجبور می شدم بشینم همیشه چشمم دنبال یکی از صندلی های انتهای ردیف بود تا بین دو نفر قرار نگیرم. حتی پیش اومده که به خاطر شلوغی پله برقی ها، در یک روز 120 تا پله رو بالا و پایین رفته باشم. توی یک جمله می تونم بگم وقتی صحبت از مراکز عمومی به میون میاد شبیه به کشور های شمال اروپا و اسکاندیناوی عمل می کنم.
روز قبل از جدی شدن تعطیلی ها رفته بودم دانشگاه، توی تمام طول مسیر به لطف تمرین های چند ساله در مترو، تعادل خودم رو حفظ کرده بودم که مجبور نشم دستگیره ها رو بگیرم. وسط نقطه اتصال دو واگن ایستاده بودم چون حفظ کردن تعادل در اون نقطه سخته و خیلی از مسافر ها ترجیح می دن جای دیگه ای بایستن بنابراین ترافیک انسانی درش کمه. خوشبختانه جزو اولین نفراتی بودم که به پله برقی رسید و بدون ترافیک تونستم از پله ها بالا برم. اما جالب ترین احساسم زمانیه که هر آن منتظر بودم زامبی ها دیوانه وار بهم حمله کنن. ترسی همراه با هوشیاری داشتم. درست مثل رزیدنت ایول.
از بعد از فروکش کردن بیماری می ترسم. ترس شاید کلمه درستی براش نباشه. توی این جمله ترس رو به جای "احساس مواجهه با ناشناخته ها" به کار بردم. منم مثل همه توی دنیا دوست دارم زودتر این وقایع تموم بشن، اما یه چراغ چشمک زن توی ذهنم روشن و خاموش می شه که می گه: جهان بعد از تموم شدن مرحله ی بحران یه طور دیگه میشه. شاید باید برم و دوباره رزیدنت ایول بازی کنم. بلکه تجربیاتم توی بازی به درد دنیای واقعی بخوره...
پ.ن 1: بعد از خوندن دوباره متنم حس می کنم شاید حس بدی منتقل شده باشه به کسی. اگر احساس بدی پیدا کردید برید یوتیوب و یه سری ویدیو راجع به بچه گربه ها ببینید یا مثلا واکنش بچه های کوچیک بعد از خوردن لیمو برای اولین بار!
پ.ن 2: یه تئوری ای بود که اسمش رو نمی دونم. خلاصه اش این بود که آدم به هر چیزی که مشغول باشه ذهنش، نشانه هاش بیشتر توی توجهش میان. حالا نمی دونم این تئوری بوده یا چیز دیگه که باعث شده هر فیلم یا کتابی که می خوام دانلود کنم کمابیش درباره ی یه واقعه ی جهانیه که همه رو درگیر خودش کرده. منم تو دلم می گم برو بابا خودمون بدترش رو داریم و میرم سراغ خوندن خلاصه بعدی:-/
پ.ن 3: من دیگه کسی رو با سیستم بیان دنبال نمی کنم. یکی دو ماه پیش لیستم رو خالی کردم که با فیدخوان ها. شروع کنم به دنبال کردن سایت ها وبلاگ هایی که می خونم. خواستم اطلاع بدم چون حس می کنم شاید یه سری ها ناراحت شده باشن:)