- ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۰
- ۰ نظر
این روزا با صدای پرنده ها از خواب بیدار میشم. و این یکی از عجیب ترین وقایع این چند وقته است!
پ.ن: عکس مربوطه به فیلم Rear Windowی هیچکاک. لباس لیزا یکی از زیباترین چیزای این چند وقته است.
+ عکس از اینجا.
این روزا با صدای پرنده ها از خواب بیدار میشم. و این یکی از عجیب ترین وقایع این چند وقته است!
پ.ن: عکس مربوطه به فیلم Rear Windowی هیچکاک. لباس لیزا یکی از زیباترین چیزای این چند وقته است.
+ عکس از اینجا.
رفتیم بیرون ساعت یک بعد از نیمه شب. فقط به خاطر برف. فقط به خاطر اینکه چندین سال بود دم تولدم برف نیومده بود. توی خیابون فقط ما داشتیم راه می رفتیم. انگار یکی داشت اکلیل می پاشید رو زمین. چند ثانیه ایستادم تا یادم بمونه برای بعدها. مثل تمام شب هایی که از بهمن یادم مونده. خوب یا بد.
Day 2: write something that someone told you about yourself that you never forgot.
پنج ساله بودم. نشسته بودم پشت یکی از میزای رنگارنگ مهدکودک. کلاس ما رو به حیاط بود. خورشید مستقیم داخل میتابید. کلاس توی خاطرم روشن شده بود از نور خورشید و رنگهای میزها و کاغذرنگیها و مقواهای چسبیده به دیوار زنده شده بودن. باید تنهی یه درخت رو رنگ میکردم. با مدادرنگی. نمیدونم چرا تنهی درخت به نظرم اونقدر بزرگ میاومد. انگشت وسطم از شدت فشار مداد روش درد گرفته بود. مداد رو گذاشتم کنار و تکیه دادم به صندلی. اخم کردم و گفتم نمیخوام دیگه رنگ بزنم. "آزیتا جون" با اون مانتوی کرمرنگ و بلند و اِپُلدار آخرای دهه هفتاد، خم شد روی میزم و بهم گفت: تو دختر خیلی قویای هستی.
من دختر خیلی قویای هستم.
جالبه! یه حسی بهم می گفت امروز قراره بالاخره اینجا پست بذارم! تاریخ آخرین نوشته ام رو نگاه کردم و دیدم که دقیقا 4 ماه گذشته از اون روز.
یه چیزی بهم بگین لطفا. کتابی، موسیقی ای، فیلم یا سریالی،نقاشی ای هرچیزی که فکر می کنید زیباست برام بفرستید لطفا. نیاز دارم به چیزای تازه:)
دلم می خواهد گریه کنم. نه از روی غم. از روی عظمت و شکوه و زیبایی. دلم می خواهد موسیقی با شکوهی پیدا کنم. سریال باشکوهی ببینم و چنان کتاب با شکوهی بخوانم که مثل "در غرب خبری نیست" بلافاصله بعد از خواندن جمله ی آخر برگردم و کتاب را دوباره شروع کنم.
+ امشب باید عنوان باشکوهی برای وبلاگم پیدا کنم...