- ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۷
- ۲ نظر
Day 2: write something that someone told you about yourself that you never forgot.
پنج ساله بودم. نشسته بودم پشت یکی از میزای رنگارنگ مهدکودک. کلاس ما رو به حیاط بود. خورشید مستقیم داخل میتابید. کلاس توی خاطرم روشن شده بود از نور خورشید و رنگهای میزها و کاغذرنگیها و مقواهای چسبیده به دیوار زنده شده بودن. باید تنهی یه درخت رو رنگ میکردم. با مدادرنگی. نمیدونم چرا تنهی درخت به نظرم اونقدر بزرگ میاومد. انگشت وسطم از شدت فشار مداد روش درد گرفته بود. مداد رو گذاشتم کنار و تکیه دادم به صندلی. اخم کردم و گفتم نمیخوام دیگه رنگ بزنم. "آزیتا جون" با اون مانتوی کرمرنگ و بلند و اِپُلدار آخرای دهه هفتاد، خم شد روی میزم و بهم گفت: تو دختر خیلی قویای هستی.
من دختر خیلی قویای هستم.