شب از نیمه گذشته و دارم به این فکر می کنم که دل تنگی حس بد تریه یا حسرت. هر دوشون از یه حربه استفاده می کنن برای مغلوب کردن آدم: به یاد آوردن. و چه قدر هم کثیف بازی می کنن.
دل تنگی هر وقت که دلش بخواد نشونه ای از چیزی/زمانی/کسی می ذاره جلوت و تا به گریه نندازتت دست از تلاش بر نمی داره.
حسرت اما یه احساس همیشگیه. آروم مثل یه سایه می افته روی تمام وجودت و فرقی نمی کنه که چه قدر آروم بری و یا چه قدر کند، به مقصد نزدیک باشی و یا دور. حسرت می تونه همیشه حتی با سرعت نور همراهت باشه و تو لحظه لحظه ی زندگیت تمام کار های کرده و نکرده یا تصمیمات اشتباهت رو به رخت بکشه.
هر دوی این ها زیر مجموعه ی helplessness حساب می شن(حوصله ی پیدا کردن معادل فارسیش رو ندارم) هیچ وقت نتونستم helplessness رو توصیف کنم. Helplessness احساسیه که در ناحیه ی شکم به صورت فیزیکی خودش رو نمایان می کنه. مغز رو کرخت می کنه و زانو ها رو به لرزه در میاره. آدم رو در رابطه با اراده اش به شک می اندازه و کاری می کنه که حتی نتونه داد بزنه.
+ شاید تا صبح به این نتیجه برسم که چیز مسخره ای نوشتم و باید حذفش کنم.
+ Miss your voice...