Rhapsody

کار های زیادی هست برای انجام دادن. اما تصمیم گرفتم به جای انجامشون بشینم، موسیقی گوش کنم و بنویسم. شاید بعد از نوشتن این پست ببینم که تبدیل شده به چیزی بیش از حد شخصی و منتشرش نکنم. شاید هم تبدیل بشه به یکی از بلند ترین پست های وبلاگ نویسیم توی این دوازده سال.

## خب یه مقدار شخصی شد بنابراین از سر و تهش زدم:دی

می خوام از بیست و چهار سالگی حرف بزنم. بدون رعایت نیم فاصله. بدون تلاش برای ویرایش و زیبا نوشتن. همون قدر بی تکلف و رها و بدون ترس. از کجا شروع شد؟ از سفر. سفر یک روزه که ساعت هشت شب قبل از سفر می خواستم کنسلش کنم. و خوشحالم که کنسل نکردم. خوشحالم که یک هفته ده روز قبل از اومدن کرونا رو سفر بودم. اون سفر قرار بود که کجا ختم بشه؟ سفر رصدی هفته ی بعدش که به خاطر کرونا کنسل شد. سفری که یک نصفه شب، براش پول واریز کردم از خوشحالی. اون سفر کنسل شد و معلوم نیست که دیگه کی بشه رفت. روز های اول کرونا رسید به دم عید و خونه تکونی ای که از هر سال خوشحال کننده تر بود چون هیچ کار دیگه ای نمی تونستیم برای عید انجام بدیم. و عید غریبی که غربت از سر و روش می بارید. حال من توی این مدت چه طور بود و داشتم چه کار می کردم؟ مشغول انجام کارهام بودم و خونه تکونی. قبل از عید خوب بودم و توی عید بد. احساس غربت می کردم توی اتاق خودم و قلبم فشرده شده بود. سنگینی رو روش احساس می کردم و هیچ حجمی از فیلم و سریال هم نمی تونست تسلی بخش باشه.

همچنان کار هام رو انجام می دادم که بهم پیشنهاد کار شد. رفتم مصاحبه و بهم گفتن از همین لحظه بیا سر کار. حس خوبی بهش نداشتم اما فکر می کردم که باید بهش حس خوبی داشته باشم چون همه ی شرایطش به عقل ایده آل می اومد. سرکار رفتنم جرقه ای بود برای اینکه بفهمم باید کاری رو انجام بدم که بهش احساس خوبی دارم. مهم نیست عقل و منطق چی میگه. حتی بهم ثابت کرد که بخشی از عقل و منطقی که همیشه بهم نسبت می دادند برای اینکه می دونم باید در شرایط مختلف کار چه کار کنم از همین احساس و به قول انگلیسی ها intuition میاد. برای اولین بار تو عمرم از اولین کارم استعفا دادم و بالاخره تونستم یکی از کار هایی که همیشه دلم می خواست انجام بدم رو انجام بدم...

حالا با همه ی این هایی که نوشتم می تونم چی نتیجه بگیرم؟ بیست و چهار سالگی چه طور بود؟

بیست و چهار سالگی سِر بود. خوب بود. اتفاقایی برام افتاد که توی هر زندگی ای اولین به حساب میاد و خوشحال کننده است. احتمالا بعد ها امسال نقطه عطف زندگیم محسوب بشه. اما با همه ی این ها سِر بودنم رو به وضوح حس می کردم. انگار که همه ی این چیز های خوب از پشت پرده ای از مه دیده بشن. انگار که زیباترین موزیک ویدیوی دنیا رو بدون صدا گوش کنی. انگار که بری لب دریا، پاهات رو بذاری روی شن ها و نه شن ها رو حس کنی و نه موج آب رو. اتفاقات قشنگی افتاد اما به خاطر به هم خوردن تعادل توی زندگی ها نمی شد کامل احساسشون کرد. انگارهمه چیز مثل parisienne moonlight آناتما شده بودن که تا میومدم به قشنگیش پی ببرم و حسشون کنم تموم میشدن.اما سالی بود که توش بزرگ شدم. اون قدر که الان واضح تغییرات رو حس می کنم. 

قشنگ ترین فیلمی که دیدم؟

rope از هیچکاک، Scarface هم مال آل پاچینو و هم نسخه ی دهه ی 30.

قشنگ ترین حرفی که شنیدم؟ تشکر بچه ها بابت فایل هایی که براشون آماده کرده بودم.

قشنگ ترین آهنگی که شنیدم؟ حاجه از اقصی الوسط

 قشنگ ترین کتابی که خوندم؟ بازخوانی سرکلاس با کیارستمی

برای بیست و پنج سالگی می خوام چه کار کنم؟ آیا می خوام براش هدف بذارم؟

بله، می خوام هدف بذارم. اینکه نترس باشم. وقتی ترسیدم موهام رو کوتاه نکنم. ببافمشون و زل بزنم تو چشم ترس هام.

 

حتی قبل از نوشتن یک جمله می‌دونم که این پست، پست شسته ‌رفته‌ای نخواهد بود! دو هفته‌ی اخیر رو، بعد از انجام دادن یک سری کارهای طاقت‌فرسا به بی‌کارترین شکل ممکن در چهار سال اخیر زندگیم گذروندم. برای خوابیدنم زمان خاصی مشخص نکردم و شب‌ها رو به دیدن سریال گذروندم. گذاشتم که با ساعت طبیعی بدنم بیدار بشم و برای بیداری ساعت کوک نکردم. دوباره ورزش رو از سرگرفتم و کارهای باقی‌مانده رو با آرامش و به دور از هیاهو انجام دادم.

در تمام طول زندگیم هیچ‌وقت نتونستم کسانی رو درک کنم که می‌گفتند هر چه قدر فشار بیشتری تحمل کنند می‌تونند نتایج بهتری بگیرند. من همیشه جزو اون دسته‌ای بودم که زمان فرجه‌ها خوندن درس‌ها رو تموم می‌کردم و شب‌بیداری امتحان رو نمی‌کشیدم. درک نمی‌کردم که چرا دوستانم فرجه‌ها رو نادیده می‌گرفتند و شب‌های امتحان تا صبح بیدار می‌موندند. برای من همیشه داشتن زمان اضافه برای بطالت مهم بود. کتاب در ستایش بطالت رو نخوانده‌ام. گرچه با تعاریفی که ازش شنیده‌ام حدس می‌زنم که درباره‌ی همین موضوع باشد. درباره‌ی پیدا کردن آرامش به دور از ضرب‌العجل‌ها و گذروندن زندگی با ریتم کندتر. 

 

 • امسال یازدهمین سال وبلاگ‌نویسی منه. فکر نمی‌کردم که بتونم روزی این رو بگم اما وبلاگ‌داری برام سخت شده. همه‌چیز زیادی آشناست و دلم یه مدیوم جدید می‌خواد برای بروز فکرهام. فکر کردم به جاها و چیزهای جایگزین برای وبلاگ. فعلا تنها چیزی که ذره‌ای نزدیکه به وبلاگ داشتن کانال‌نویسیه. ولی مطمئن نیستم راجع به اینکه بخوام وارد اون فضا بشم. دلم چیز جدیدی می‌خواد چون احساس می‌کنم تغییر بسیار زیادی کردم نسبت به اون موقعی که شروع کردم به نوشتن. فعلا که تا آپشن جدیدی روبروم ببینم همینجا ادامه می‌دم. 

 

•• در راستای پست قبل، توی یوتیوب رسیدم به ویدیویی که از آدما با سن‌های مختلف می‌پرسید بزرگ‌ترین حسرتتون چیه. از یه سنی به بعد تقریبا اکثرشون می‌گفتن اینکه چیزهایی که الان می‌دونیم رو قبلا می‌دونستیم و یا اینکه ای کاش بیشتر به حرف دلمون گوش می‌کردیم. این رو که شنیدم غمگین شدم. یادم اومد که خودم هم مثل اکثر این آدم‌ها دوست دارم چیزایی که الان می‌دونم رو قبل می‌دونستم تا شاید طور دیگه‌ای زندگی می‌کردم. اما خب خوبی نوشتن و ثبت کردن فکر‌ها اینه که طرز فکر و دید اون موقع رو به یاد آدم میاره. یادم اومد که متیو مک‌کانهی کتابی منتشر کرده که تکه‌های از نوشته‌های روزانه‌اش هستن توی تمام این سال‌هایی که یادداشت می‌نوشته. کتاب رو نخوندم. صرف نظر از ریتینگ پایین کتاب، قشنگ‌ترین چیز اینه که سال‌های بعد نگاه می‌کنی به فکرهات و احتمالا دیگه نمی‌تونی بگی ای کاش اون موقع بیشتر می‌دونستم. ای‌کاش‌های بیجا رو می‌ذاری کنار و احتمالا تغییراتت به چشمت میان. نمی‌دونم... 

این روزها خیلی به نوشتن و چراییش فکر می‌کنم! 

 

••• تازگی‌ها چیزی که فهمیدم اینکه که اون موقع‌هایی که یه کم آشفته‌ام و بی‌قرار احتمالا کار ناتمومی دارم که ناخودآگاه باعثش می‌شه. چیزیه که از جانب خانواده‌ی مادری بهم رسیده احتمالا! حالا که اون دو سه تا کار ناتموم رو تموم کردم آرامش خیلی بیشتری دارم! ولی خب از هفته‌ی دیگه باز یه کار جدید اضافه می‌شه:-]

 

•••• دو تا فیلم پیدا کردم که از دهه سی هنوز ندیدم! یکیش بر باد رفته است! بعد از این همه سال که در برابرش مقاومت کردم انگار این دفعه دیگه باید طلسمش شکسته بشه:)

امروز با خودم فکر می‌کردم که کجاست اون جایی که آدم می‌تونه بایسته و یه لبخند بزنه و با خودش بگه که خب دیگه بسه. جایی که مثل اون موقع‌هایی که توی دبستان و راهنمایی مشق داشتیم و وقتی انجامش می‌دادیم یه لبخند می‌زدیم و می‌گفتیم خب دیگه بسه و می‌رفتیم سراغ بازی کردنمون. جایی که توقف از سر آسایش باشه نه ناچاری. 

توی مایندست بدی افتادم چند وقت اخیر رو. از هر چیزی بیشترینش رو می‌خوام. و این تفکر آدمیه که من نمی‌خوام باشم ولی به ناچار و شاید به دلیل محیطی که توش هستم این طرز فکر، طرز فکر غالبم شده. 

امروز داشتم به این سوال فکر می‌کردم و رسیدم به اینکه تهِ هیچ چیزی تو این دنیا معلوم نیست. ته کار و تلاش و زندگی هیچ کسی معلوم نیست و من این رو از کسی یاد گرفتم که دیگه نیست. اما یه چیز مشخصه. اونجایی که آدم شب‌نخوابی‌هاش دیگه به خاطر ذوق و شوق چیزی نیست و دلیلش می‌شه حرص و به تبع اون اضطراب، جاییه که آدم باید یه قدم برداره به عقب. کل زندگیش رو و کل جهان و همه‌ی موجودات توش رو یه نگاه کنه و با خودش بگه تهِ تهِ تهِ همه‌ی این‌ها، آدم دلخوشه به انجام دادن کارهایی فراتر از دلیل زیاده‌خواهی هاش. 

در ریویوی سال بیست‌بیست گودریدز نوشتم که نمی‌خواهم امسال بیشتر کتاب بخوانم. نوشتم که دلم می‌خواهد بتوانم بیشتر بنویسم. از اول ژانویه هر شب یکی دوجمله درباره‌ی این روزهایی که بیشترش پای کامپیوتر و تمام کردن این و آن چیز سپری می‌شود نوشته ام و تا به حال با احتساب این نوشته توانسته ام چهار روز پشت سر هم چیزهایی که به ذهنم می‌آیند را بنویسم. بخشی از این تصمیم هم برمی‌گردد به احیای این وبلاگ و آن روزهایی که فکرهایم را بیشتر منتشر می‌کردم و یا به بیان دیگر کلمه کم نمی‌آوردم برای نوشتن چیزهای داخل مغزم. 

سینمای دهه سی را "تمام" کرده‌ام و چه فیلم‌های محشری دیدم! سینما تازه دارد جدی‌تر می‌شود و فیلم‌های دیدنی بیشتر و بهتری پیدا می‌کند. دومین اولویتم برای نوشتن، بعد از داشتن یادداشت‌های روزانه، می‌رسد به نوشتن درباره‌ی سینمای دهه سی تا بعد بتوانم بروم سراغ فیلم‌های دهه چهل. 

سریال آفیس را هم تمام کرده‌ام در این چند وقت. بعد از تمام شدنش تا دم اشک ریختن رفتم از حجم دل‌تنگی برای تمام شخصیت ها به خصوص مایکل. یک سال پیش ذره ذره دیدنش را شروع کردم و برایم تبدیل شد به یکی از بهترین سریال‌های تمام عمرم.

همین!

من از بچگی عاشق مکانیزم اسپری بودم. یادمه که موقع تمیزکاری جلوی پدر و مادرم راه می‌رفتم و به همه چیز اسپری شیشه‌ پاک‌کن می‌زدم تا اون تمیزش کنن. سال پیش داشتم می‌گفتم که دلم می‌خواد یه مدتی برم جایی کار کنم که وظیفه‌ام شامل اسپری‌کردن باشه. حالا با توجه به اینکه تقریبا یه ساله که هر روز ناچاریم از اسپری استفاده کنیم، گمونم جاداره که بگم: wishes come true و be careful what you wish for، نه؟

:دی