...In times of trouble
امروز با خودم فکر میکردم که کجاست اون جایی که آدم میتونه بایسته و یه لبخند بزنه و با خودش بگه که خب دیگه بسه. جایی که مثل اون موقعهایی که توی دبستان و راهنمایی مشق داشتیم و وقتی انجامش میدادیم یه لبخند میزدیم و میگفتیم خب دیگه بسه و میرفتیم سراغ بازی کردنمون. جایی که توقف از سر آسایش باشه نه ناچاری.
توی مایندست بدی افتادم چند وقت اخیر رو. از هر چیزی بیشترینش رو میخوام. و این تفکر آدمیه که من نمیخوام باشم ولی به ناچار و شاید به دلیل محیطی که توش هستم این طرز فکر، طرز فکر غالبم شده.
امروز داشتم به این سوال فکر میکردم و رسیدم به اینکه تهِ هیچ چیزی تو این دنیا معلوم نیست. ته کار و تلاش و زندگی هیچ کسی معلوم نیست و من این رو از کسی یاد گرفتم که دیگه نیست. اما یه چیز مشخصه. اونجایی که آدم شبنخوابیهاش دیگه به خاطر ذوق و شوق چیزی نیست و دلیلش میشه حرص و به تبع اون اضطراب، جاییه که آدم باید یه قدم برداره به عقب. کل زندگیش رو و کل جهان و همهی موجودات توش رو یه نگاه کنه و با خودش بگه تهِ تهِ تهِ همهی اینها، آدم دلخوشه به انجام دادن کارهایی فراتر از دلیل زیادهخواهی هاش.
حرص، قانع نیست بیدل! ورنه از سازِ معاش
آنچه ما در کار داریم، اکثری در کار نیست!
«بیدلِ دهلوی»
میگه از سرِ حرصه که دائم در حالِ مالاندوزی و ... هستیم، وگرنه خیلی از چیزهایی که داریم، اصلا و هرگز به کارمون نمیان.