Rhapsody

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Nocturnal» ثبت شده است

تو برزخ عجیبی گیر افتاده ام درباره ی روابطم با آدم ها. حس می کنم به اندازه ی کافی تاثیر گذار نبوده ام تو زندگیم و هیچ اهمیتی نمی دم اگه کسی الان بگه حرف و نظر دیگران برای آدم نباید ارزش داشته باشه. چون مهمه. برای یه آدم معمولی روابطش با دیگران مهمه. و من به جایی رسیده ام که فکر می کنم اگه همین الان بمیرم زندگی هیچ کس تغییری نمی کنه. روی هیچ کس تاثیری نذاشته ام و این آزارم می ده. 

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن
ای که مشتاق منزلی ، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز

اسب تازی دو تک رود به شتاب
واشتر آهسته میرود شب و روز

+ مادرم دیشب گفت هر چیزی باید سر جای خودش اتفاق بیفتد. تمام جان و مالت را هم که بگذاری برای رسیدن به چیزی که زمان آن فرا نرسیده نمی توانی به دستش بیاوری. مسئله ای است که این روز ها با ان دست و پنجه نرم می کنم و دیشب که این حکایت را گوش می دادم احساس کردم با حال این روز هایم نزدیکی دارد. 
++ به عنوان اولین تجربه ی خودخواسته ام از ادبیات فارسی رفته ام سراغ گلستان سعدی با صدای خسرو شکیبایی. تمام مدتی که شکیبایی حکایت ها را می خواند لبخند می زنم و از این بابت خوشحالم که موقع مناسبی گلستان را شروع کرده ام. اگر قبل تر از این بود، از توقف های شیرین شکیبایی آشفته می شدم و بر می گشتم سراغ کتاب صوتی دیگری با ضرباهنگ بالاتر. 

آدم باید بدونه کجا باید راهی که داره می ره رو ول کنه. از اون مهم تر آدم باید بتونه راهی که داره می ره رو ول کنه. وگرنه می افته تو دور باطلی که خلاصی ازش سخته و طاقت فرسا. آدم باید جرئت داشته باشه برای رها کردن راه اشتباه در نیمه ی راه. وصال همیشه ممکن نیست. 

یه تیکه از روحم رو جا گذاشتم تو کویر. شب، بارون، ستاره ها و همسفر های به یاد موندنی. تنهایی زیبای مرنجاب و دنیایی که تک تک اتم هاش آرامش بود و راز و اشک. اشکی که از غم میاد اما غمگین نیست. غمی که عمیقه و از شکوه نشات می گیره. 


+از یه مراسم ازدواج میام. خوش گذشت. خوب بود. اما هیچ جوره نمی تونم بفهمم مفهومی که این قدر شخصیه و بااهمیت چرا باید این قدر عمومی برگزار بشه. اگر روزی قرار باشه ازدواج کنم ترجیح می دم مفهومی به این بزرگی توی جاده جشن گرفته بشه. با ستاره ها و موسیقی و باد. 

یه چیزی وسط این شهر لعنتی کمه. شاید هم یه چیزایی اضافی هستن. از دور که نگاه می کنی شهر قشنگ به نظر می رسه. از نزدیک هم همین طوره. از هر بعد که شهر رو ورانداز کنی می بینی زیبایی های خاص خودش رو داره. مشکل اما اینه که این ساختمون ها برای این شهر ساخته نشده ان. این معماری معماری ای نیست که بشه ازش تو این اقلیم استفاده کرد. درست مثل این می مونه که وسط قطب خونه ی حصیری ساخته بشه یا وسط کویر شروع کنیم به ساخت ایگلو. اجزاء این شهر به هم می خورن اما کلیتش با اقلیم شهر سازگاری نداره... 

سال آینده چلنج گودریدز نخواهم داشت. به اندازه ی کافی با اعداد و کمیت ها سر و کله می زنم. نمی خواهم یکی از خالص ترین لذات بشری را به اعداد آلوده کنم. به علاوه وقتی تعداد کتاب های خوانده شده در شلوغ ترین سال عمرم را می بینم قابلیت این را دارم که مغرور شوم و خودم را واقعا انسان فرهیخته ای به حساب بیاورم. در حالیکه سه تاشان دوباره خوانی هری پاتر بود و دو تای دیگر ماجراهای بچه های بدشانس. 

مورد دیگر این است که زیاد خواندن لزوما انسان را پخته تر نمی کند. خواندن تمام زندگی نیست و گودریدز، با همه ی خوبی هایش ذاتا یک شبکه ی اجتماعی است و گاهی آدم را وسوسه می کند به جان کتاب هایش بیفتد و ریویو پشت ریویو بنویسد بلکه ریویو ها لایک شوند و ذره ای دوپامین در بدن ترشح شود.