Rhapsody

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «This Covid thing!» ثبت شده است

 

نمی‌خوام اینجا رو تبدیل بکنم به جایی که همه‌اش توش غر می‌زنم یا از خستگی‌هام می‌گم. ولی همه‌ی سختی‌ها و غم‌ها و آشفتگی‌ها و خستگی‌ها رو قبل از این یک سال عجیب و غریب راحت‌تر می‌شد تحمل کرد و پشت سر گذاشت. اون موقع‌ها کافی بود که تو روزای ناراحتی از چهارراه تا انقلاب پیاده رفت، سر زد به کتاب‌فروشی‌های حد فاصل چهارراه و میدون انقلاب، رفت داخل و شاید هم چیزی خرید. می‌شد رفت توی مترو و نشست پای صحبت خانومی که برای دخترش خواستگار اومده و نمی‌تونه جواب نه بشنوه و هیچ‌چیز نگفت و گوش داد و غرق شد تو قصه‌ی زندگی یکی دیگه. می‌شد نشست توی قطار و آهنگ گوش کرد و به آدم‌ها نگاه کرد. می‌شد رفت جاهای مختلف برای دیدن آدم‌های تازه. می‌شد از هایدای بلوار کشاورز ساندویچ خرید و پیچیدش توی پلاستیک و قایمش کرد ته کیف که بوش نپیچه توی تاکسی. می‌شد رفت تا بازار توی روزای نزدیک عید و از پونزده خرداد تا امام خمینی رو پیاده رفت. می‌شد سوار بی‌آرتی شد و رفت تا تجریش و یه سبزی عجیب و غریب گرفت از بازارش. می‌شد درخواست قدم زدن دوستا رو قبول کرد برای پیاده رفتن تا ایستگاه اتوبوس بعدی و شاید چیزی گرفت سر راه برای خوردن. قبل از کرونا می‌شد همه‌ی غم‌ها و خستگی‌ها رو تو سطح شهر پراکنده کرد. الان اما انگار همه‌شون متمرکز شده‌ان توی اتاق، جایی به فاصله‌ی یک سانتی‌متری از صفحه‌ی مانیتور.

یازده دوازده ساله که بودیم در مورد سال 1400 خیلی فکر می‌کردیم. می‌نشستیم و سال‌ها رو می‌شمردیم تا ببینیم آیا می‌تونیم سال 1400 رو ببینیم یا نه. هرچی جلوتر می‌رفتیم عددها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند و غیر قابل تصورتر و بیست‌وپنج سالگی خیلی دور به نظر می‌رسید. هر جور سناریویی برای این سال‌ها می‌چیدیم. سال‌های دور، اتفاقات عجیب و خاطرات دست‌نیافته‌ی دوست داشتنی. ولی مثل اینکه عجیب‌ترین چیزی که می‌تونست اتفاق بیفته همین پندمی بود. 

نمی‌تونم بگم وجود کرونا تبدیل شده به عادت. هنوز مثل همون روزهای اول سعی می‌کنم نسبت بهش هشیار باشم. ولی مثل اینکه تحمل ماسک‌ها آسون‌تر شده، بوی الکل دیگه مختص مطب دکتر و درمانگاه نیست و توی ضدعفونی کردن به سرعت بالاتری رسیدم. اما خب هنوز با تغییرات مدل زندگیم کنار نیومدم. برام سخته بپذیرمشون. منی که تابستان سال 98 رو مجموعا دو سه هفته خونه بودم، توی این یک سال شاید بیشتر از سه هفته بیرون از خونه نبودم. کارهایی که مستقیما وابسته به اون بیرون بودن برام کم‌رنگ شدن و خب گمون نمی‌کنم تغییر سال تفاوت چندانی توی این موضوع ایجاد کنه! (Your daily dose of reality:دی)

ولی خب با وجود کرونا هنوز به زندگی ادامه دادم. با اینکه توی دوران گذار هستم و دوران گذار بدترین مرحله است واسه عدم اطمینان، هنوز هم من و هم خیلی‌های دیگه می‌ریم جلو. هنوز تا جایی که می‌شه با انعطاف به چیز ها نگاه می‌کنم. می‌شه سمت روشن قضیه رو این تفسیر کرد که احتمالا توی مثلا سال 2100 میلادی باهامون مصاحبه می‌شه به عنوان کسایی که کرونا رو تجربه کردن. و براشون از همه‌ی جلسات آنلاین اسکایپی می‌گیم و نون درست کردن هامون و کلکسیون ماسک‌هامون رو به مجموعه‌دار‌ها نشون می‌دیم! 

در مورد سال 1400 توی پست تولدم نوشته‌ام. که این یک سال چه طور گذشت و چه اتفاقایی افتاد. جدیدترینش برداشتن یه سنگ بزرگ بود که تا حدی خیالم رو راحت کرد. و خب هنوز حس نکردن شن‌های ساحل سر جاشه. هنوز خطر حس نکردن مزه‌ی زیبا‌ترین غذای دنیا وجود داره (literally:دی). تنها کاری که می‌شه کرد ادامه دادنه. با تغییرات توی برنامه‌ها و شجاع بودن و قوی بودن و بخشیدن خودمون و دیگران و مهربون بودن با خودمون. با خودمون و دیگرانمون. چیزی که می‌شه بهش دلخوش بود اینه که احتمالا چندین سال دیگه که مثلا عدد سال رند می‌شه یا تغییر می‌کنه احتمالا می تونیم بشینیم و به یاد بیاریم که توی بیست‌وپنج سالگی درباره‌ی آینده چه طور فکر می‌کردیم و در واقعیت چی شد. شاید اصلا بهترین کار این باشه که توی این روزای بهاری، افق دیدمون رو محدود کنیم به سه ماه دیگه و به فکر گوجه‌سبز‌هایی باشیم که دارن می‌رسن. کارهای پیش‌رومون رو انجام بدیم و صوفی‌وار (گرچه نمی‌دونم مدل و سبک زندگیشون چیه و صرفا از اسمشون خوشم میاد!!) بشینیم و زندگیمون رو بذاریم بر پایه‌ی هر چه پیش آید خوش آید! بدون ترس و بدون دو دو تا چهار تا کردن. 

گرچه سال بعد رو فقط می‌تونم ادامه‌ی امسال در نظر بگیرم و مثل دو سه سال گذشته از سال قبلش جدا نیست، امیدوارم اتفاقای خوب بیفته. سلامتی باشه و شادی. غم‌هامون کم باشه و سرسخت باشیم در برابرشون. دوستای خوب پیدا کنیم و دل‌هامون آروم باشه. 

 

+ دلم می‌خواست پست دهه سی سینما رو قبل از سال جدید بنویسم و پرونده‌اش رو تموم کنم و برسم به دهه چهل. اما فکر نمی‌کنم که بشه. امیدوارم اولین پست سال جدید توی این وبلاگ سینمای دهه سی باشه. 

++ سال نو پیشاپیش مبارک:)

کار های زیادی هست برای انجام دادن. اما تصمیم گرفتم به جای انجامشون بشینم، موسیقی گوش کنم و بنویسم. شاید بعد از نوشتن این پست ببینم که تبدیل شده به چیزی بیش از حد شخصی و منتشرش نکنم. شاید هم تبدیل بشه به یکی از بلند ترین پست های وبلاگ نویسیم توی این دوازده سال.

## خب یه مقدار شخصی شد بنابراین از سر و تهش زدم:دی

می خوام از بیست و چهار سالگی حرف بزنم. بدون رعایت نیم فاصله. بدون تلاش برای ویرایش و زیبا نوشتن. همون قدر بی تکلف و رها و بدون ترس. از کجا شروع شد؟ از سفر. سفر یک روزه که ساعت هشت شب قبل از سفر می خواستم کنسلش کنم. و خوشحالم که کنسل نکردم. خوشحالم که یک هفته ده روز قبل از اومدن کرونا رو سفر بودم. اون سفر قرار بود که کجا ختم بشه؟ سفر رصدی هفته ی بعدش که به خاطر کرونا کنسل شد. سفری که یک نصفه شب، براش پول واریز کردم از خوشحالی. اون سفر کنسل شد و معلوم نیست که دیگه کی بشه رفت. روز های اول کرونا رسید به دم عید و خونه تکونی ای که از هر سال خوشحال کننده تر بود چون هیچ کار دیگه ای نمی تونستیم برای عید انجام بدیم. و عید غریبی که غربت از سر و روش می بارید. حال من توی این مدت چه طور بود و داشتم چه کار می کردم؟ مشغول انجام کارهام بودم و خونه تکونی. قبل از عید خوب بودم و توی عید بد. احساس غربت می کردم توی اتاق خودم و قلبم فشرده شده بود. سنگینی رو روش احساس می کردم و هیچ حجمی از فیلم و سریال هم نمی تونست تسلی بخش باشه.

همچنان کار هام رو انجام می دادم که بهم پیشنهاد کار شد. رفتم مصاحبه و بهم گفتن از همین لحظه بیا سر کار. حس خوبی بهش نداشتم اما فکر می کردم که باید بهش حس خوبی داشته باشم چون همه ی شرایطش به عقل ایده آل می اومد. سرکار رفتنم جرقه ای بود برای اینکه بفهمم باید کاری رو انجام بدم که بهش احساس خوبی دارم. مهم نیست عقل و منطق چی میگه. حتی بهم ثابت کرد که بخشی از عقل و منطقی که همیشه بهم نسبت می دادند برای اینکه می دونم باید در شرایط مختلف کار چه کار کنم از همین احساس و به قول انگلیسی ها intuition میاد. برای اولین بار تو عمرم از اولین کارم استعفا دادم و بالاخره تونستم یکی از کار هایی که همیشه دلم می خواست انجام بدم رو انجام بدم...

حالا با همه ی این هایی که نوشتم می تونم چی نتیجه بگیرم؟ بیست و چهار سالگی چه طور بود؟

بیست و چهار سالگی سِر بود. خوب بود. اتفاقایی برام افتاد که توی هر زندگی ای اولین به حساب میاد و خوشحال کننده است. احتمالا بعد ها امسال نقطه عطف زندگیم محسوب بشه. اما با همه ی این ها سِر بودنم رو به وضوح حس می کردم. انگار که همه ی این چیز های خوب از پشت پرده ای از مه دیده بشن. انگار که زیباترین موزیک ویدیوی دنیا رو بدون صدا گوش کنی. انگار که بری لب دریا، پاهات رو بذاری روی شن ها و نه شن ها رو حس کنی و نه موج آب رو. اتفاقات قشنگی افتاد اما به خاطر به هم خوردن تعادل توی زندگی ها نمی شد کامل احساسشون کرد. انگارهمه چیز مثل parisienne moonlight آناتما شده بودن که تا میومدم به قشنگیش پی ببرم و حسشون کنم تموم میشدن.اما سالی بود که توش بزرگ شدم. اون قدر که الان واضح تغییرات رو حس می کنم. 

قشنگ ترین فیلمی که دیدم؟

rope از هیچکاک، Scarface هم مال آل پاچینو و هم نسخه ی دهه ی 30.

قشنگ ترین حرفی که شنیدم؟ تشکر بچه ها بابت فایل هایی که براشون آماده کرده بودم.

قشنگ ترین آهنگی که شنیدم؟ حاجه از اقصی الوسط

 قشنگ ترین کتابی که خوندم؟ بازخوانی سرکلاس با کیارستمی

برای بیست و پنج سالگی می خوام چه کار کنم؟ آیا می خوام براش هدف بذارم؟

بله، می خوام هدف بذارم. اینکه نترس باشم. وقتی ترسیدم موهام رو کوتاه نکنم. ببافمشون و زل بزنم تو چشم ترس هام.

 

 • امسال یازدهمین سال وبلاگ‌نویسی منه. فکر نمی‌کردم که بتونم روزی این رو بگم اما وبلاگ‌داری برام سخت شده. همه‌چیز زیادی آشناست و دلم یه مدیوم جدید می‌خواد برای بروز فکرهام. فکر کردم به جاها و چیزهای جایگزین برای وبلاگ. فعلا تنها چیزی که ذره‌ای نزدیکه به وبلاگ داشتن کانال‌نویسیه. ولی مطمئن نیستم راجع به اینکه بخوام وارد اون فضا بشم. دلم چیز جدیدی می‌خواد چون احساس می‌کنم تغییر بسیار زیادی کردم نسبت به اون موقعی که شروع کردم به نوشتن. فعلا که تا آپشن جدیدی روبروم ببینم همینجا ادامه می‌دم. 

 

•• در راستای پست قبل، توی یوتیوب رسیدم به ویدیویی که از آدما با سن‌های مختلف می‌پرسید بزرگ‌ترین حسرتتون چیه. از یه سنی به بعد تقریبا اکثرشون می‌گفتن اینکه چیزهایی که الان می‌دونیم رو قبلا می‌دونستیم و یا اینکه ای کاش بیشتر به حرف دلمون گوش می‌کردیم. این رو که شنیدم غمگین شدم. یادم اومد که خودم هم مثل اکثر این آدم‌ها دوست دارم چیزایی که الان می‌دونم رو قبل می‌دونستم تا شاید طور دیگه‌ای زندگی می‌کردم. اما خب خوبی نوشتن و ثبت کردن فکر‌ها اینه که طرز فکر و دید اون موقع رو به یاد آدم میاره. یادم اومد که متیو مک‌کانهی کتابی منتشر کرده که تکه‌های از نوشته‌های روزانه‌اش هستن توی تمام این سال‌هایی که یادداشت می‌نوشته. کتاب رو نخوندم. صرف نظر از ریتینگ پایین کتاب، قشنگ‌ترین چیز اینه که سال‌های بعد نگاه می‌کنی به فکرهات و احتمالا دیگه نمی‌تونی بگی ای کاش اون موقع بیشتر می‌دونستم. ای‌کاش‌های بیجا رو می‌ذاری کنار و احتمالا تغییراتت به چشمت میان. نمی‌دونم... 

این روزها خیلی به نوشتن و چراییش فکر می‌کنم! 

 

••• تازگی‌ها چیزی که فهمیدم اینکه که اون موقع‌هایی که یه کم آشفته‌ام و بی‌قرار احتمالا کار ناتمومی دارم که ناخودآگاه باعثش می‌شه. چیزیه که از جانب خانواده‌ی مادری بهم رسیده احتمالا! حالا که اون دو سه تا کار ناتموم رو تموم کردم آرامش خیلی بیشتری دارم! ولی خب از هفته‌ی دیگه باز یه کار جدید اضافه می‌شه:-]

 

•••• دو تا فیلم پیدا کردم که از دهه سی هنوز ندیدم! یکیش بر باد رفته است! بعد از این همه سال که در برابرش مقاومت کردم انگار این دفعه دیگه باید طلسمش شکسته بشه:)

در ریویوی سال بیست‌بیست گودریدز نوشتم که نمی‌خواهم امسال بیشتر کتاب بخوانم. نوشتم که دلم می‌خواهد بتوانم بیشتر بنویسم. از اول ژانویه هر شب یکی دوجمله درباره‌ی این روزهایی که بیشترش پای کامپیوتر و تمام کردن این و آن چیز سپری می‌شود نوشته ام و تا به حال با احتساب این نوشته توانسته ام چهار روز پشت سر هم چیزهایی که به ذهنم می‌آیند را بنویسم. بخشی از این تصمیم هم برمی‌گردد به احیای این وبلاگ و آن روزهایی که فکرهایم را بیشتر منتشر می‌کردم و یا به بیان دیگر کلمه کم نمی‌آوردم برای نوشتن چیزهای داخل مغزم. 

سینمای دهه سی را "تمام" کرده‌ام و چه فیلم‌های محشری دیدم! سینما تازه دارد جدی‌تر می‌شود و فیلم‌های دیدنی بیشتر و بهتری پیدا می‌کند. دومین اولویتم برای نوشتن، بعد از داشتن یادداشت‌های روزانه، می‌رسد به نوشتن درباره‌ی سینمای دهه سی تا بعد بتوانم بروم سراغ فیلم‌های دهه چهل. 

سریال آفیس را هم تمام کرده‌ام در این چند وقت. بعد از تمام شدنش تا دم اشک ریختن رفتم از حجم دل‌تنگی برای تمام شخصیت ها به خصوص مایکل. یک سال پیش ذره ذره دیدنش را شروع کردم و برایم تبدیل شد به یکی از بهترین سریال‌های تمام عمرم.

همین!

دانشمندها باکتری‌هایی کشف کرده‌اند صد هزار فرسنگ زیر دریا؛ و من تحت تاثیر چرنوبیلِ تازه‌ دیده شده به تمام رازهایی فکر می‌کنم که مطمئن نیستم باید فاش بشن.