Rhapsody

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Invisible city» ثبت شده است

امسال اولین سالیه که این قدر سنم رو تکرار می‌کنم. قبل از این، از پانزده سالگی تا بیست و یکی دو سالگی، پانزده ساله باقی مانده بودم. بعد از آن هم تا همین پارسال انگار سنی نداشتم و موجود فضایی‌ای بودم که به زمین آمده و احتمالا سنش به اعداد و ارقام دیگری حساب می‌شده. امسال اما هرکاری که می‌کنم پشتش کلی حساب و کتاب است که تو بیست‌و‌پنج ساله هستی و فلان کار را انجام داده‌ای و فلان کار دیگر را نه. که مثلا بهمان قدر سال وقت داری که برسی به نقطه‌ی A و بعد از آن مسیر را عوض کنی به سمت B. خلاصه که دارم اضطراب رسیدن به نیمه دومِ دهه سوم زندگی را تجربه می‌کنم که خب به هیچ عنوان احساس خوشایندی نیست! چون انگار دارم با زمان مسابقه می‌دم. مسابقه‌ای که از ازل معلوم بوده که برنده نهایی‌اش کیه. برای اینکه بیشتر به زمان (یا عدم توانایی‌ام در مسابقه دادن باهاش!) توجه کنم، برای خودم کانال زده‌ام. چون احساس می‌کنم به دلیل در دسترس بودن کانال می‌شه راحت‌تر و در لحظه‌تر بنویسم و فکر می‌کنم برای منی که اون قدر تلاش می‌کنم سرم به زندگیم گرم باشه که فرصت نمی‌کنم یک دقیقه بشینم و ببینم چه موجودیتی دارم چیز مفیدی باشه! اسم کانال رو فعلا رزرو کردم و هر از چندگاهی توش چیزهایی می‌نویسم تا بعد از تعطیلات که بتونم منتشرش کنم. از همون اول اومدن کانال‌ها فکر نمی‌کردم که روزی برسه که من بخوام کانال نویسی کنم! حتی احتمالش هست که گوشه و کناری توی کامنت‌های کسی یا توی پست‌های قبلیم چیزهایی هم در مذمت کانال نویسی نوشته باشم! ولی خب انسان تغییر می‌کنه و من هم احساس می‌کنم که تغییر کردم!

 

+ قرار نبود پست ختم بشه به کانال تلگرام! ولی اسمی که رسیدم بهش برای گذاشتن روش به شدت خفنه. در حدی که دلم می‌خواست یه اینفلوئنسری، یوتیوبری چیزی بودم و یه شرکت یا برند ایجاد می‌کردم با این اسم:)))

حتی قبل از نوشتن یک جمله می‌دونم که این پست، پست شسته ‌رفته‌ای نخواهد بود! دو هفته‌ی اخیر رو، بعد از انجام دادن یک سری کارهای طاقت‌فرسا به بی‌کارترین شکل ممکن در چهار سال اخیر زندگیم گذروندم. برای خوابیدنم زمان خاصی مشخص نکردم و شب‌ها رو به دیدن سریال گذروندم. گذاشتم که با ساعت طبیعی بدنم بیدار بشم و برای بیداری ساعت کوک نکردم. دوباره ورزش رو از سرگرفتم و کارهای باقی‌مانده رو با آرامش و به دور از هیاهو انجام دادم.

در تمام طول زندگیم هیچ‌وقت نتونستم کسانی رو درک کنم که می‌گفتند هر چه قدر فشار بیشتری تحمل کنند می‌تونند نتایج بهتری بگیرند. من همیشه جزو اون دسته‌ای بودم که زمان فرجه‌ها خوندن درس‌ها رو تموم می‌کردم و شب‌بیداری امتحان رو نمی‌کشیدم. درک نمی‌کردم که چرا دوستانم فرجه‌ها رو نادیده می‌گرفتند و شب‌های امتحان تا صبح بیدار می‌موندند. برای من همیشه داشتن زمان اضافه برای بطالت مهم بود. کتاب در ستایش بطالت رو نخوانده‌ام. گرچه با تعاریفی که ازش شنیده‌ام حدس می‌زنم که درباره‌ی همین موضوع باشد. درباره‌ی پیدا کردن آرامش به دور از ضرب‌العجل‌ها و گذروندن زندگی با ریتم کندتر. 

 

من از بچگی عاشق مکانیزم اسپری بودم. یادمه که موقع تمیزکاری جلوی پدر و مادرم راه می‌رفتم و به همه چیز اسپری شیشه‌ پاک‌کن می‌زدم تا اون تمیزش کنن. سال پیش داشتم می‌گفتم که دلم می‌خواد یه مدتی برم جایی کار کنم که وظیفه‌ام شامل اسپری‌کردن باشه. حالا با توجه به اینکه تقریبا یه ساله که هر روز ناچاریم از اسپری استفاده کنیم، گمونم جاداره که بگم: wishes come true و be careful what you wish for، نه؟

:دی

سال گذشته جایی بودم که پیارسال دلم می‌خواست باشم. امسال جایی هستم که پارسال می‌خواستم. الان دلم می‌خواد جای دیگری باشم و طور دیگری. آدمیزاد هیچ وقت جایی رو که هست خوش نداره. 

 

+ دومین باری که شازده کوچولو رو خوندم، نشسته بودم زیر پل خواجو. با زاینده‌رود پر از آب. اپلیکیشنی وجود داشت برای گوشی‌های سیمبیان اون موقع، که می‌شد شازده کوچولو رو همیشه و هر جا همراه داشته باشی. داشت اپلیکیشن رو بهم نشون می‌داد و داشتم برنامه‌ریزی می‌کردم گوشی اس‌پونصد رو که خریدم، اولین کاری که انجام بدم این باشه که شازده کوچولو روش نصب کنم. شازده کوچولو توی پوستم و خونم رخنه کرده. لحن صحبت کردنم، نحوه‌ی چیدن کلماتم و مکث کردن‌هام همه متاثر از شازده کوچولو هستن و صدای احمد شاملو.

پست‌هایی که می‌نویسم و از شازده کوچولو توشون نقل‌قول می‌کنم برام یه جوری هستن. احساس می‌کنم تا سرحد مرگ همه‌چیز شازده کوچولو لوث شده و من دیگه راحت نیستم با نقل‌قول آوردن ازش. نمی‌دونم چرا این‌ها رو اینجا نوشتم. گمونم می‌خواستم روشن‌گری کنم راجع به شدت یکی‌شدنم با شازده کوچولو...

می‌گفت:

یه سری چیزا مثل صدای یخچال می‌مونن. یه مدت که بگذره بهش عادت می‌کنی و دیگه نمی‌شنویش. اما روزی که بالاخره صداش قطع بشه یهو به خودت میای و می‌گی چه طور تونستم این همه مدت تحملش کنم.  

کاری که الان داری انجام می‌دی شبیه صدای یخچاله... 

قبلن‌ها غم و شادی انواع مختلف داشت. می‌شد تشخیص داد انواع غم و شادی رو از هم. الان اما همه‌ی شادی‌ها مثل سوسوی چراغ‌های یه شهر دورن که از جاده پیداست. همه‌ی غم‌ها مثل یه دریای مواج طوفانی هستن وقتی وسطش ایستادی. همون قدر گذرا و همون قدر سهمگین.