Rhapsody

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Bleak» ثبت شده است

 

نمی‌خوام اینجا رو تبدیل بکنم به جایی که همه‌اش توش غر می‌زنم یا از خستگی‌هام می‌گم. ولی همه‌ی سختی‌ها و غم‌ها و آشفتگی‌ها و خستگی‌ها رو قبل از این یک سال عجیب و غریب راحت‌تر می‌شد تحمل کرد و پشت سر گذاشت. اون موقع‌ها کافی بود که تو روزای ناراحتی از چهارراه تا انقلاب پیاده رفت، سر زد به کتاب‌فروشی‌های حد فاصل چهارراه و میدون انقلاب، رفت داخل و شاید هم چیزی خرید. می‌شد رفت توی مترو و نشست پای صحبت خانومی که برای دخترش خواستگار اومده و نمی‌تونه جواب نه بشنوه و هیچ‌چیز نگفت و گوش داد و غرق شد تو قصه‌ی زندگی یکی دیگه. می‌شد نشست توی قطار و آهنگ گوش کرد و به آدم‌ها نگاه کرد. می‌شد رفت جاهای مختلف برای دیدن آدم‌های تازه. می‌شد از هایدای بلوار کشاورز ساندویچ خرید و پیچیدش توی پلاستیک و قایمش کرد ته کیف که بوش نپیچه توی تاکسی. می‌شد رفت تا بازار توی روزای نزدیک عید و از پونزده خرداد تا امام خمینی رو پیاده رفت. می‌شد سوار بی‌آرتی شد و رفت تا تجریش و یه سبزی عجیب و غریب گرفت از بازارش. می‌شد درخواست قدم زدن دوستا رو قبول کرد برای پیاده رفتن تا ایستگاه اتوبوس بعدی و شاید چیزی گرفت سر راه برای خوردن. قبل از کرونا می‌شد همه‌ی غم‌ها و خستگی‌ها رو تو سطح شهر پراکنده کرد. الان اما انگار همه‌شون متمرکز شده‌ان توی اتاق، جایی به فاصله‌ی یک سانتی‌متری از صفحه‌ی مانیتور.

قبلن‌ها غم و شادی انواع مختلف داشت. می‌شد تشخیص داد انواع غم و شادی رو از هم. الان اما همه‌ی شادی‌ها مثل سوسوی چراغ‌های یه شهر دورن که از جاده پیداست. همه‌ی غم‌ها مثل یه دریای مواج طوفانی هستن وقتی وسطش ایستادی. همون قدر گذرا و همون قدر سهمگین. 

قبل از جریان کرونا، آدمی بودم که دوست نداشت مدام با دیگران به صورت فیزیکی برخورد کنه. توی رفت و آمد هام با مترو، سعی می کردم جایی رو برای ایستادن انتخاب کنم که یک طرفم محل ایستادن و یا نشستن آدم ها نباشه. مثلا به دیواره های واگن تکیه می دادم و اگر اونقدر خسته بودم که مجبور می شدم بشینم همیشه چشمم دنبال یکی از صندلی های انتهای ردیف بود تا بین دو نفر قرار نگیرم. حتی پیش اومده که به خاطر شلوغی پله برقی ها، در یک روز 120 تا پله رو بالا و پایین رفته باشم. توی یک جمله می تونم بگم وقتی صحبت از مراکز عمومی به میون میاد شبیه به کشور های شمال اروپا و اسکاندیناوی عمل می کنم.
روز قبل از جدی شدن تعطیلی ها رفته بودم دانشگاه، توی تمام طول مسیر به لطف تمرین های چند ساله در مترو، تعادل خودم رو حفظ کرده بودم که مجبور نشم دستگیره ها رو بگیرم. وسط نقطه اتصال دو واگن ایستاده بودم چون حفظ کردن تعادل در اون نقطه سخته و خیلی از مسافر ها ترجیح می دن جای دیگه ای بایستن بنابراین ترافیک انسانی درش کمه. خوشبختانه جزو اولین نفراتی بودم که به پله برقی رسید و بدون ترافیک تونستم از پله ها بالا برم. اما جالب ترین احساسم زمانیه که هر آن منتظر بودم زامبی ها دیوانه وار بهم حمله کنن. ترسی همراه با هوشیاری داشتم. درست مثل رزیدنت ایول.
از بعد از فروکش کردن بیماری می ترسم. ترس شاید کلمه درستی براش نباشه. توی این جمله ترس رو به جای "احساس مواجهه با ناشناخته ها" به کار بردم. منم مثل همه توی دنیا دوست دارم زودتر این وقایع تموم بشن، اما یه چراغ چشمک زن توی ذهنم روشن و خاموش می شه که می گه: جهان بعد از تموم شدن مرحله ی بحران یه طور دیگه میشه. شاید باید برم و دوباره رزیدنت ایول بازی کنم. بلکه تجربیاتم توی بازی به درد دنیای واقعی بخوره...

پ.ن 1: بعد از خوندن دوباره متنم حس می کنم شاید حس بدی منتقل شده باشه به کسی. اگر احساس بدی پیدا کردید برید یوتیوب و یه سری ویدیو راجع به بچه گربه ها ببینید یا مثلا واکنش بچه های کوچیک بعد از خوردن لیمو برای اولین بار!
پ.ن 2: یه تئوری ای بود که اسمش رو نمی دونم. خلاصه اش این بود که آدم به هر چیزی که مشغول باشه ذهنش، نشانه هاش بیشتر توی توجهش میان. حالا نمی دونم این تئوری بوده یا چیز دیگه که باعث شده هر فیلم یا کتابی که می خوام دانلود کنم کمابیش درباره ی یه واقعه ی جهانیه که همه رو درگیر خودش کرده. منم تو دلم می گم برو بابا خودمون بدترش رو داریم و میرم سراغ خوندن خلاصه بعدی:-/

پ.ن 3: من دیگه کسی رو با سیستم بیان دنبال نمی کنم. یکی دو ماه پیش لیستم رو خالی کردم که با فیدخوان ها. شروع کنم به دنبال کردن سایت ها وبلاگ هایی که می خونم. خواستم اطلاع بدم چون حس می کنم شاید یه سری ها ناراحت شده باشن:) 

وقتی این پست را می نوشتم دلم می خواست منشاءش را پیدا کنم. نمی دانم به دلیلش رسیده ام یا نه. حداقل کاری که کرده ام این است که نامی برایش پیدا کرده ام...

درست شده 1 سال. شاید هم کمی بیشتر. ساعت دوازده و پنجاه و نه دقیقه است و من تمام این یک سال را، تک تک ثانیه ها و لحظاتش را به یاد می آورم و تمام صبح ها را. 

انرژی ام ته کشیده. دلم آتش بس می خواهد...

یه خصوصیتی تو وجودم هست که دوستش ندارم. منشاءش ترس از تموم شدنه. ترس از نرسیدن....