Rhapsody

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «E» ثبت شده است

تو برزخ عجیبی گیر افتاده ام درباره ی روابطم با آدم ها. حس می کنم به اندازه ی کافی تاثیر گذار نبوده ام تو زندگیم و هیچ اهمیتی نمی دم اگه کسی الان بگه حرف و نظر دیگران برای آدم نباید ارزش داشته باشه. چون مهمه. برای یه آدم معمولی روابطش با دیگران مهمه. و من به جایی رسیده ام که فکر می کنم اگه همین الان بمیرم زندگی هیچ کس تغییری نمی کنه. روی هیچ کس تاثیری نذاشته ام و این آزارم می ده. 

شب از نیمه گذشته و دارم به این فکر می کنم که دل تنگی حس بد تریه یا حسرت. هر دوشون از یه حربه استفاده می کنن برای مغلوب کردن آدم: به یاد آوردن. و چه قدر هم کثیف بازی می کنن. 
دل تنگی هر وقت که دلش بخواد نشونه ای از چیزی/زمانی/کسی می ذاره جلوت و تا به گریه نندازتت دست از تلاش بر نمی داره. 
حسرت اما یه احساس همیشگیه. آروم مثل یه سایه می افته روی تمام وجودت و فرقی نمی کنه که چه قدر آروم بری و یا چه قدر کند، به مقصد نزدیک باشی و یا دور. حسرت می تونه همیشه حتی با سرعت نور همراهت باشه و تو لحظه لحظه ی زندگیت تمام کار های کرده و نکرده یا تصمیمات اشتباهت رو به رخت بکشه. 
هر دوی این ها زیر مجموعه ی helplessness حساب می شن(حوصله ی پیدا کردن معادل فارسیش رو ندارم) هیچ وقت نتونستم helplessness رو توصیف کنم. Helplessness احساسیه که در ناحیه ی شکم به صورت فیزیکی خودش رو نمایان می کنه. مغز رو کرخت می کنه و زانو ها رو به لرزه در میاره. آدم رو در رابطه با اراده اش به شک می اندازه و کاری می کنه که حتی نتونه داد بزنه. 

+ شاید تا صبح به این نتیجه برسم که چیز مسخره ای نوشتم و باید حذفش کنم. 
+ Miss your voice...