Rhapsody

میون این همه تبلیغ پودر لباسشویی و مایع ظرفشویی و دستشویی ای که توی تلویزیون هست و تلاش می کنه اصلی ترین دغدغه ی مادر ها و دختر ها رو لکه های روی ظروف و عوض شدن رنگ لباس نشون بده، این تبلیغ حکم جواهر رو داره. نمی دونم که آیا این تبلیغ از روی نمونه ی خارجی ساخته شده یا نه (گرچه فکر می کنم پتانسیلش رو داره!) ولی خب من قابلیت این رو دارم که روزی سه هزار بار ببینمش و هر بار عاشق این دختر کوچولو بشم^_^

اون مستطیل سبز بدقواره فقط برای این ساخته نشده که یازده نفر، نود دقیقه‌ی تمام بیفتن دنبال یک توپ و آخرش هیچی نشه. اون مستطیل سبز بدقواره می‌تونه ماشین زمان باشه، می‌تونه ساعت برنارد باشه، می‌تونه یه کرم‌چاله باشه که آدم رو به اون طرف جهان وصل می‌کنه.
مستطیل سبز بدقواره فقط فوتبال نیست. فقط بارسلونا هم نیست. توی مستطیل سبز بدقواره تمام دوستای آدم جا می‌شن. نت‌های تمام آهنگ‌های جهان توش نواخته می‌شن. تک تک کلمات کتاب‌ها رو می‌شه از روش خوند و رازهای آفرینش رو دونه دونه کشف کرد. می‌شه باهاش برگشت به سوم راهنمایی و جام جهانی 2010 آفریقای جنوبی. می‌شه باهاش برگشت به بازی افتتاحیه و امتحان آمادگی دفاعی و پدافند غیرعامل. میشه تبدیل بشه به یه mp3 player که داره come home رو پخش می‌کنه. می‌تونه اون روزی باشه که کتاب دفاعی رو ریزریز کردیم و ریختیم تو سطل آشغال جلوی مدرسه. مستطیل سبز بدقواره می‌تونه تبدیل بشه به کلم‌پلویی که شب بازی بارسا با اینتر پخته شده بود. می‌تونه تبدیل بشه به شیر کاکائو و بستنی لیتری‌ای که داییم برامون آورده بود. می‌تونه تبدیل بشه به تخمه‌ی کدوحلوایی‌هایی که با حرص شکسته شدن. می تونه تبدیل بشه به کلاس زبانی که توش گوجه سبز می‌خوردیم و جدول پریمیر لیگ رو تحلیل می‌کردیم. می‌تونه تبدیل بشه به my immortal و کلاس‌های حسابان. می‌تونه جاده‌ی شهریار باشه و سریال زن‌بابا تو عید.

مستطیل سبز بدقواره همسایه‌ی طبقه‌ی چهارممونه که از مکه اومده بود. همون ولیمه‌ایه که مامان و بابا رفته‌بودن. همون فیلمیه که شبکه پنج داشت نشون می‌داد و همه چیز توی متروی روسیه اتفاق می‌افتاد. مستطیل سبز بدقواره همون شیش دوی معروف تو سانتیاگو برنابئوئه. مستطیل سبز فرمول عمود مشترک دو خط متنافره. جواب همون سوالیه که تو کنکور فاصله‌ی عمود مشترک دو خط متنافر رو می‌خواست. مستطیل سبز بدقواره برابره با رادیکال شصت‌وپنج. مستطیل سبز بدقواره بازی ایران بوسنیه تو شب کنکور. بازی ایران عربستانه. کلاه قرمزیه. همون توپ والیبالیه که موقع بازی ایران و آنگولا بین زمین و آسمون معلق بود. دایی دوستمه که والیبالمون رو ناتمام گذاشت و ما رو برد تا به زور بازی رو ببینیم. مستطیل سبز بدقواره آهنگ‌های انریکه است بعد از پیروزی. بارون درخت‌نشینه بعد از شکست. مستطیل سبز بدقواره کل‌کل‌های من و داداشمه. آب پرتقال سن‌ایچه تو فینال 2009. گچ سبزرنگ پامه بعد از بازی بارسا و چلسی. مستطیل سبز بدقواره بازی سیمزه و کِرَکی که مشکل داشت. مستطیل سبز بدقواره کاغذ‌دیواری‌های خونه‌مونه. کلاس برنامه‌ریزی تولیده. الگوریتم ژنتیکه. فرمول‌های شرطی اکسله. مستطیل سبز بدقواره تمام جهانه.
اگه یه روزی کسی بخواد زندگی من رو بکشه کافیه که یه مستطیل سبز بدقواره نقاشی کنه و یه مشت بازیکن و داور و یه توپ فوتبال بذاره توش و سوت شروع بازی رو بزنه. همه‌ی چیزهای مهم دیگه خود به خود سروکله‌شون وسط بازی پیدا می‌شه.



+ می خوام اینجا ریشه بِدَونم. می خوام دیگه جا به جا نشم. شاید آدرس اینجا رو عوض کنم و یا اسمش رو. ولی می خوام مثل پروانه ای که قبلا شش سال توش نوشتم اینجا بمونم. آرشیو north star رو از دست دادم. می خوام گاهی اوقات بعضی از پست های قبلیم رو اینجا دوباره منتشر کنم. بلکه این بی ریشگی اسباب دردسرم نشه.
++ اتفاق جالبی بود همزمانی خوندن این نوشته و شروع شدن جام جهانی! جام جهانیتون مبارک^_^

فکر می‌کنم یکی از دلایلی که فیلم‌ها و سریال‌های قابل توجهی نداریم این است که پیشینه‌ی ادبیات "داستان گو"‌ی ما آن چنان قوی نیست. یکی از بهترین نمونه‌های داستانی گذشته ما شاید کلیله و دمنه باشد که راوی‌ها و شخصیت‎های آن در بهترین حالت تیپ به حساب می‌آیند. شاهنامه شاید نمونه‌ی خوب دیگری باشد اما عنصر نظم در آن آن قدر پررنگ است که کمتر کسی شاهنامه می‌خواند تا صرفا داستان‌های آن را دنبال کند.

ادبیات داستانی معاصر ما هم چندان قدرت داستان‌گویی ندارد. اکثر کتاب‌های داخلی‌ای که در این مدت خوانده‌ام در ژانر "پست مدرن" نوشته شده بودند و آن قدر درگیر نوشتن اثری بدیع بوده‌اند که رشته‌ی داستان از دستشان دررفته. جدیدترین داستان ایرانی‌ای که خوانده‌ام راهنمای مردن با گیاهان دارویی است. نثر کتاب را دوست داشتم. شخصیت‌ها برایم جدید و عجیب بودند. اشارات بومی نویسنده به ابوعلی‌سینا و طب سنتی برایم بسیار لذت بخش بود اما وقتی کتاب تمام شد به خودم گفتم داستان چه بود؟ حفره‌های داستانی زیادی در کتاب وجود داشت و گاهی تعلیق بیش از حد زمان در این کتاب کار را برای فهمیدن خط سیر داستان مشکل می‌ساخت. 

سایر آثار داستانی معاصر ما هم مثل راهنمای مردن... هستند. جوانانی که از ایده‌ی تعلیق و پایانِ باز خوششان آمده و خواسته‌اند پست مدرن بنویسند. اما به قول استاد ادبیات ترم دوی‌مان ما در میان سنت و مدرنیته گیر افتاده‌ایم. چه طور ممکن است فرهنگی که مدرنیته را درک نکرده بتواند از پست مدرن بگوید؟ همین می‌شود که بهترین کتاب‌های معاصرمان همیشه چیزی کم دارند. گاهی اوقات قلم نویسنده محشر است اما نمی‌تواند داستان بگوید و گاهی اوقات داستان جذاب است ولی نویسنده نمی‌تواند واژه‌ها را به کار بگیرد. گاهی اوقات هم که همه‌چیز می‌شود یک کتاب زرد که در اصل باید در سایت نود و هشتیا منتشر می‌شده.

دو روز گذشته را صرف دیدن True Detective کردم. در این هشت اپیزود غرق شدم و بازی حیرت‌انگیز مک کانهی تمام حواسم را به خودش جلب کرد. نوع روایت داستان را دوست داشتم و در تمام طول داستان داشتم سریال‌های خودمان را با آن مقایسه می‌کردم. 

مقدمه‌ی بالا را نوشتم برای این که به این برسم: ما داستان‌پردازی را بلد نیستیم. در بهترین حالت می‌توانیم ژانر فیلم‌ها و سریال‌های‌مان را Slice of life در نظر بگیریم. برشی از زندگی. یک شخصیت اصلی می‌سازیم و زندگی او و اعضای خانواده‌اش را به فیلم تبدیل می‌کنیم. فیلم‌هایمان نقطه اوج مشخصی ندارند. و یا اگر برشی از زندگی شخصیت‌ها هستند بازیگرانی به قوت بازیگران manchester by the sea (که آن را slice of life می‌دانم) نداریم.

 سال گذشته رگ خواب را دیدم و توقع داشتم لیلا حاتمی سنگ تمام گذاشته باشد. اما این طور نبود. مثل همیشه یخ کرده و مصنوعی بازی می‌کرد و تمام فیلم مثل سریال‌های سیروس مقدم بود بدون محدودیت‎های تلویزیون از نظر نوع مخاطب. فروشنده را چند وقت پیش دیدم و حتی عصبانیت‌های شهاب حسینی برایم کمی تکراری شده بود. یکی دو قسمت از شهرزاد را نگاه کردم اما نتوانستم با شخصیت‌ها ارتباط برقرار کنم. از بین فیلم‌های ایرانی‌ای که تا به حال دیده‌ام درباره ی الی را دوست داشتم و شهرزیبا. دو تا از فیلم‌های کیارستمی زمانی که برای کانون فیلم می‌ساخت را هم دیده‌ام که بدجور به دلم نشسته‌اند. باید سر فرصت بقیه‌ی کارهایش را هم ببینم. به خصوص طعم گیلاس.

در این دو روز تمام حواسم به مککانهی بود با آن طرز عجیب تلفظ کردن s. ده دقیقه‌ی آخر اپیزود چهارم را که نگاه می‌کردم نمی‌توانستم پلک بزنم و بعدها خواندم آن سکانس شش دقیقه‌ای هیچ‌گاه ادیت نشده. دوربین را روشن کرده‌اند و کارگردانان کمکی را در سراسر صحنه پخش کرده‌اند و فیلم‌برداری را آغاز کرده‌اند. خواندم که گریمور هایی در گوشه کنار صحنه‌ها پنهان شده بودند تا بتوانند بازیگران را بعد از مصدومیت‌هایی که در جریان آن سکانس می‌بینند گریم کنند. دوربین را روی پایه‌ای گذاشته‌اند که بتواند فیلم‌بردار را از روی نرده‌ها بلند کند و آن طرف به زمین بگذارد. این‌ها را که خواندم دو بار دیگر آن شش دقیقه‌ی نفس‌گیر را تماشا کردم و از این شاهکار کارگردانی لذت بردم. 

داستان سریال از واقعیت الهام گرفته شده بود. ویدیویی در این باره دیدم که می‌گفت داستان اصلی سریال در لوئیزیانا اتفاق افتاده. اما ترجیح دادم پی‌اش نروم. موضوعی است بسیار ناخوشایند. صحنه‌های سریال برای سلیقه‌ی من کمی زیاد بود. ترجیح می‌دادم fade to black می‌شدند اما با اینکه تم اصلی سریال آزاردهنده بود نمی‌توانم نگویم که True Detective یکی از بهترین سریال‌های تمام عمرم شده است. 

از بیرون صدای ویلون میاد...

سالمون ها یک تا هشت سال توی اقیانوس زندگی می کنن. بعد از این که به بلوغ رسیدن راهشون رو به سمت رودخونه ای که توش به دنیا اومدن پیدا می کنن. کلی شنا می کنن و تو راه خرس ها اون ها رو شکار می کنن. وقتی سالمون ها بالاخره به خونه می رسن تخم گذاری می کنن و می میرن.

همین.

یه حالتی از عذاب وجدان هست که شاید بشه اسمش رو گذاشت عذاب وجدان برعکس. زمانی پیش میاد که کسی از شما سوالی می پرسه و شما جواب سوالش رو می دونید. اون وقته که عذاب وجدان می گیرید که چرا شما جواب اون سوال رو می دونید و طرف مقابلتون نمی دونه. 
ریشه اش شاید برگرده به عزت و اعتماد به نفس کم یا نوع دوستی افراطی...