True Detective
فکر میکنم یکی از دلایلی که فیلمها و سریالهای قابل توجهی نداریم این است که پیشینهی ادبیات "داستان گو"ی ما آن چنان قوی نیست. یکی از بهترین نمونههای داستانی گذشته ما شاید کلیله و دمنه باشد که راویها و شخصیتهای آن در بهترین حالت تیپ به حساب میآیند. شاهنامه شاید نمونهی خوب دیگری باشد اما عنصر نظم در آن آن قدر پررنگ است که کمتر کسی شاهنامه میخواند تا صرفا داستانهای آن را دنبال کند.
ادبیات داستانی معاصر ما هم چندان قدرت داستانگویی ندارد. اکثر کتابهای داخلیای که در این مدت خواندهام در ژانر "پست مدرن" نوشته شده بودند و آن قدر درگیر نوشتن اثری بدیع بودهاند که رشتهی داستان از دستشان دررفته. جدیدترین داستان ایرانیای که خواندهام راهنمای مردن با گیاهان دارویی است. نثر کتاب را دوست داشتم. شخصیتها برایم جدید و عجیب بودند. اشارات بومی نویسنده به ابوعلیسینا و طب سنتی برایم بسیار لذت بخش بود اما وقتی کتاب تمام شد به خودم گفتم داستان چه بود؟ حفرههای داستانی زیادی در کتاب وجود داشت و گاهی تعلیق بیش از حد زمان در این کتاب کار را برای فهمیدن خط سیر داستان مشکل میساخت.
سایر آثار داستانی معاصر ما هم مثل راهنمای مردن... هستند. جوانانی که از ایدهی تعلیق و پایانِ باز خوششان آمده و خواستهاند پست مدرن بنویسند. اما به قول استاد ادبیات ترم دویمان ما در میان سنت و مدرنیته گیر افتادهایم. چه طور ممکن است فرهنگی که مدرنیته را درک نکرده بتواند از پست مدرن بگوید؟ همین میشود که بهترین کتابهای معاصرمان همیشه چیزی کم دارند. گاهی اوقات قلم نویسنده محشر است اما نمیتواند داستان بگوید و گاهی اوقات داستان جذاب است ولی نویسنده نمیتواند واژهها را به کار بگیرد. گاهی اوقات هم که همهچیز میشود یک کتاب زرد که در اصل باید در سایت نود و هشتیا منتشر میشده.
دو روز گذشته را صرف دیدن True Detective کردم. در این هشت اپیزود غرق شدم و بازی حیرتانگیز مک کانهی تمام حواسم را به خودش جلب کرد. نوع روایت داستان را دوست داشتم و در تمام طول داستان داشتم سریالهای خودمان را با آن مقایسه میکردم.
مقدمهی بالا را نوشتم برای این که به این برسم: ما داستانپردازی را بلد نیستیم. در بهترین حالت میتوانیم ژانر فیلمها و سریالهایمان را Slice of life در نظر بگیریم. برشی از زندگی. یک شخصیت اصلی میسازیم و زندگی او و اعضای خانوادهاش را به فیلم تبدیل میکنیم. فیلمهایمان نقطه اوج مشخصی ندارند. و یا اگر برشی از زندگی شخصیتها هستند بازیگرانی به قوت بازیگران manchester by the sea (که آن را slice of life میدانم) نداریم.
سال گذشته رگ خواب را دیدم و توقع داشتم لیلا حاتمی سنگ تمام گذاشته باشد. اما این طور نبود. مثل همیشه یخ کرده و مصنوعی بازی میکرد و تمام فیلم مثل سریالهای سیروس مقدم بود بدون محدودیتهای تلویزیون از نظر نوع مخاطب. فروشنده را چند وقت پیش دیدم و حتی عصبانیتهای شهاب حسینی برایم کمی تکراری شده بود. یکی دو قسمت از شهرزاد را نگاه کردم اما نتوانستم با شخصیتها ارتباط برقرار کنم. از بین فیلمهای ایرانیای که تا به حال دیدهام درباره ی الی را دوست داشتم و شهرزیبا. دو تا از فیلمهای کیارستمی زمانی که برای کانون فیلم میساخت را هم دیدهام که بدجور به دلم نشستهاند. باید سر فرصت بقیهی کارهایش را هم ببینم. به خصوص طعم گیلاس.
در این دو روز تمام حواسم به مککانهی بود با آن طرز عجیب تلفظ کردن s. ده دقیقهی آخر اپیزود چهارم را که نگاه میکردم نمیتوانستم پلک بزنم و بعدها خواندم آن سکانس شش دقیقهای هیچگاه ادیت نشده. دوربین را روشن کردهاند و کارگردانان کمکی را در سراسر صحنه پخش کردهاند و فیلمبرداری را آغاز کردهاند. خواندم که گریمور هایی در گوشه کنار صحنهها پنهان شده بودند تا بتوانند بازیگران را بعد از مصدومیتهایی که در جریان آن سکانس میبینند گریم کنند. دوربین را روی پایهای گذاشتهاند که بتواند فیلمبردار را از روی نردهها بلند کند و آن طرف به زمین بگذارد. اینها را که خواندم دو بار دیگر آن شش دقیقهی نفسگیر را تماشا کردم و از این شاهکار کارگردانی لذت بردم.
داستان سریال از واقعیت الهام گرفته شده بود. ویدیویی در این باره دیدم که میگفت داستان اصلی سریال در لوئیزیانا اتفاق افتاده. اما ترجیح دادم پیاش نروم. موضوعی است بسیار ناخوشایند. صحنههای سریال برای سلیقهی من کمی زیاد بود. ترجیح میدادم fade to black میشدند اما با اینکه تم اصلی سریال آزاردهنده بود نمیتوانم نگویم که True Detective یکی از بهترین سریالهای تمام عمرم شده است.
- ۹۷/۰۳/۱۷