Rhapsody

اون سالی که Black Swan اومده بود و کلی اسکار برده بود تمام مقاله هایی که راجع بهش نوشته شده بود رو خوندم. چه فارسی ها توی روزنامه های هر روز، چه تیکه هایی از مقاله های انگلیسی روی اینترنت. تمام داستان رو می دونستم از بس که در موردش نوشته بودن و خوندم بودم. دیدنش اما برام تبدیل شده بود به یه جور تابو. پریشب این تابو رو شکوندم. فیلم رو دیدم. مگه می شه آدم فیلمی رو که تو اوج تموم می شه دوست نداشته باشه؟!

+ چه قدر خوب شد که اون موقع تلاشی نکردم برای دیدن فیلم. دیدنش به نظرم سن یا شاید حال و هوای خاصی می طلبه. منِ دبیرستانی هیچ وقت نمی تونستم نینای داستان رو بفهمم. تهِ تهش گمونم ازش بدم می اومد به خاطر ضعفی که دربرابر شرایط از خودش نشون می داد.
++ نوشته شده در 18ام اسفند 97.
هر چه زمان می گذره، سیال بودن زمان رو بهتر می فهمم. قبل تر ها سیر زمان، خطی بود و هر اتفاقی مانعی بود دربرابر گذر اون. در تصور ذهنیم از زمان، پنجشنبه ها و جمعه ها شکل خاصی ایجاد می کردن روی خط زمان. 13 روز عید حجم خاصی داشت و روز تولدم متفاوت تر از همه ی روز ها بود. 
یکی دو سال اخیر اما، زمان برام شده یه سیال. جریانش رو تو زندگی حس می کنم. روز تولدم مثل قبل به چشم نمیاد و سال نو نقطه ی شروع دوباره ای نیست. امشب، چند ثانیه قبل از تحویل سال به تغییر فکر می کردم. به چند ثانیه ای که قراره نقطه ی شروعی دوباره باشه اما نیست. 
زمان یه سیاله. هر چیزی که بهش اضافه بشه ماهیت کلش رو تغییر می ده. تغییرات اول واضح اند و پررنگ. درست مثل جوهری که تو آب ریخته بشه. جریان زمان اما همه چیز رو تو خودش حل می کنه. هیچ چیز از بین نمی ره. همه چیز تو زندگی باقی می مونه. یا خودش با تغییرات کم و قابل تشخیص و یا تاثیری که تو ماهیت کلی زمان می ذاره.
نمی خوام پستی مخصوص وقایع سال گذشته بنویسم. سال گذشته هنوز تموم نشده. قرار هم نیست هیچ وقت تموم بشه. سال گذشته و تاثیراتش برای همیشه تو زندگی من می مونن. همه ی اتفاق های خوشحال کننده و غم انگیز و حرص درآرش. 
از این لحظه به بعد اما می خوام بیشتر توی لحظه زندگی کنم. نمی خوام نگاهم همیشه به آینده باشه. آینده ای که ممکنه پنج دقیقه ی بعد به هیچ تبدیل بشه. راز خوشحالی "اون" هم تو چند سال آخر زندگیش همین بود. هر چیزی رو تو جای خودش تجربه می کرد. چه غم بود و چه شادی. 
وقایع 365 روز گذشته بیش از حد واقعی بودن. به غیر از یک ماهی که به خودم استراحت دادم، سفر کویرم و اون روز توی مرداد که نشستم روی زمین و به دیوار رو به روم نگاه کردم نمی تونم اتفاق جادویی دیگه ای رو به یاد بیارم. موسیقی های جدیدی که پیدا کردم به صفر متمایله. تعداد دفعاتی که به خاطر شکوه چیزی بغض گلوم رو گرفته باشه به تعداد انگشتان دست نمی رسه. دنیای خیالیم داره تبدیل می شه به یه شهر ویران شده ی پساآخرالزمانی و حساب شب هایی که به خاطر استرس خوابم نبرده از دستم در رفته. 
سال گذشته 96 پریم بود. امسال هم 97 پریمه. کار های نصفه نیمه ی زیادی باقی مونده. تصمیم های زیادی هست برای گرفتن. برنامه ها و کار های جدیدی هم قراره اضافه بشن به این طومار بلند. قرار نیست یک شبه و در عرض چند ثانیه تغییر واضحی رخ بده اما باید زمانی باشه برای تغییر اولویت ها. جمله ای هست که می گه "داشتن اولویت های بسیار یعنی نداشتن اولویت". اولویت هام باید تغییر کنن و نگرشم. اتفاقات جادویی باید بیشتر بشن. باید بیشترشون کنم. 

+ یکی از اتفاقای جادویی امسال شروع دوباره پیانو بود. و جادویی تر از اون یاد گرفتن یه والس از شوپن. والسی که تو اصالتش شک هست. به هر حال قطعه ی زیباییه و قدمیه به سمت جادو های پیچیده تر و رویایی تر. 
++ یکی دیگه از جادو های امسال فیلم بود. نمی تونم بگم فیلم های زیادی دیدم اما هر چیزی که دیدم شاهکار از آب دراومد. فعلا رو فیلم های چارلی چاپلین متوقف شدم. ادامه ی پروژه ی سینماییم می ره برای سال آینده که احتمالا با فیلم های روسی شروع می شه.
+++ سال نوتون مبارک:)

یه خصوصیتی تو وجودم هست که دوستش ندارم. منشاءش ترس از تموم شدنه. ترس از نرسیدن....

    "you know what a loser is?

    a real loser is somebody that's so afraid of not winning, they don't even try."


یه جایی تو Little miss sunshine، پدربزرگ می‌گه یه Loser کسیه که برای رسیدن تلاش نکنه. یه تعریف دیگه‌اش می‌تونه انسان رقت‌انگیزی باشه که مستاصلانه تلاش می‌کنه. 

تو برزخ عجیبی گیر افتاده ام درباره ی روابطم با آدم ها. حس می کنم به اندازه ی کافی تاثیر گذار نبوده ام تو زندگیم و هیچ اهمیتی نمی دم اگه کسی الان بگه حرف و نظر دیگران برای آدم نباید ارزش داشته باشه. چون مهمه. برای یه آدم معمولی روابطش با دیگران مهمه. و من به جایی رسیده ام که فکر می کنم اگه همین الان بمیرم زندگی هیچ کس تغییری نمی کنه. روی هیچ کس تاثیری نذاشته ام و این آزارم می ده. 

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن
ای که مشتاق منزلی ، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز

اسب تازی دو تک رود به شتاب
واشتر آهسته میرود شب و روز

+ مادرم دیشب گفت هر چیزی باید سر جای خودش اتفاق بیفتد. تمام جان و مالت را هم که بگذاری برای رسیدن به چیزی که زمان آن فرا نرسیده نمی توانی به دستش بیاوری. مسئله ای است که این روز ها با ان دست و پنجه نرم می کنم و دیشب که این حکایت را گوش می دادم احساس کردم با حال این روز هایم نزدیکی دارد. 
++ به عنوان اولین تجربه ی خودخواسته ام از ادبیات فارسی رفته ام سراغ گلستان سعدی با صدای خسرو شکیبایی. تمام مدتی که شکیبایی حکایت ها را می خواند لبخند می زنم و از این بابت خوشحالم که موقع مناسبی گلستان را شروع کرده ام. اگر قبل تر از این بود، از توقف های شیرین شکیبایی آشفته می شدم و بر می گشتم سراغ کتاب صوتی دیگری با ضرباهنگ بالاتر.