Rhapsody

همسایه مان مرد. به همین راحتی... 

درست شده 1 سال. شاید هم کمی بیشتر. ساعت دوازده و پنجاه و نه دقیقه است و من تمام این یک سال را، تک تک ثانیه ها و لحظاتش را به یاد می آورم و تمام صبح ها را. 

انرژی ام ته کشیده. دلم آتش بس می خواهد...

امروز سر کلاس به ساعت نگاه می کردم و دلم می خواست کلاس زودتر تمام شود. چیز جدیدی به دانسته هایم اضافه نمی شد و ماندن در کلاس و انتظار برای پایان ان کلافه ام کرده بود. 

به یکباره به یک جور epiphany رسیدم. می خواستم کلاس زودتر تمام شود و خواسته ام معادل بود با فرا رسیدن زودتر پایان زندگیم. کاغذ هایم را جمع کردم و کیفم را بستم و از کلاس بیرون زدم. انتظار برای زودتر تمام شدن زندگیم در حالیکه به اسلاید های استاد خیره شده بودم کار نفرت انگیزی در نظرم آمد. 

از بلاتکلیفی متنفرم. از همیشه پلن بی داشتن هم. دلم می خواهد مصمم باشم. آنقدر مطمئن که خم به ابرو نیاورم. اما نمی شود. شک همیشه پا به پای عقل راه می رود.

تمام امروز را در راه بودم. مسیر برای من لذت بخش تر از مقصد است. مقصد با خودش هزار سوال می آورد و بلاتکلیفی. مسیر خط مستقیمی است که باید آن را پیمود. باید در ان کتاب خواند و فیلم دید و موسیقی گوش داد و حرف زد. من تمام مسیر ها را زندگی می کنم. به مقصد که می رسم همه ی وجودم خسته می شود و نای فکر کردن برای حرکات بعدی را ندارم.
زیبایی جاده و رفتن به زیبایی شعر مسافر سهراب می ماند. از همان بچگی هم رفتن را دوست داشتم و در مسیر بودن را. نه ماندن. وقتی مجبور می شدم بمانم و از پشت پنجره به مهمان ها که می رفتند نگاه کنم غم عجیبی جایش را در دلم خوش می کرد. گمان می کردم ان ها که می روند ماجراهای جالب تری را تجربه می کنند تا منی که می مانم.
چند روز پیش، تمام مسیر رفت را به ستاره ها زل زده بودم و با نرم افزار چند صورت فلکی ای  که می شد نصفه نیمه تشخیصشان داد پیدا می کردم. در راه برگشت درباره ی سینمای فرهادی حرف می زدیم و امر متعالی ای که در فیلم هایش به چشم نمی خورد. با خودم گفتم وقتی که رسیدم باید فیلم های کیارستمی را ببینم و بیضایی را. 

هفته ی آینده، هفته ی شلوغی خواهد بود. پر از ددلاین و مهلت ارائه تمرین ها و بخشی از پروژه ها. با این حال تصمیم گرفته ام تمام روز های هفته ام بنویسم. نوشتن باعث تعمیق افکار می شود. افکارم به شدت پراکنده اند و به هر چیزفرصت تفکر سه ثانیه ای می دهم.
هفته ی آینده را باید بنویسم.


داییم اومده بود خونه مون. شیر کاکائو خریده بود و بستنی لیتری. حدس می زنم سه شنبه بود آخه داشت جومونگ و مرگ تدریجی یک رویا رو نشون می داد. فلشش رو بهم داد. نشستم پشت کامپیوتر و فلش رو باز کردم به اندازه ی دو هفته مون توش فیلم بود و موسیقی. رسیدم به howl's moving castle. نگاهش کردم. تموم که شد خشکم زده بود. با تمام وجودم دوستش داشتم.

- With all these flowers in this valley you can easily open up a flower shop.

-  so you're going away...