Rhapsody

I have to write this in my blog. My safe corner in this huge world. I have to write this for my 15 year old self. I owe it to her. For all the fights that she intentionally chose to fight in. For all the tears she shed in this journey. For all the times she was broken, unheard, unappreciated, and belitteled but she magically pulled through. I have to write this here because I owe it to her. 

Thank you for being you. Thank you for being so patient. Thank you for never giving up and for always finding a way to stand back up. Thank you for dragging yourself through this life you have lived. Thank you for all. It's all because of you that I can be loud and unapologetically myself today. It is because of you that I have finally found peace with who I am, with how I lived. I am grateful. For every second that you lived. For this long road that you've tread. You are a superhuman. 

It was never us, but always them. Life is finally beautiful. Hard, uncertain, but absofreakingloutely beautiful. You're turning thirty soon. and you've turned into the most gorgeous girl you always wished you could have back then. You made it! you are free! with the wind in your hair like you always imagined. With the music you always loved in your ears even after all these years. With the beauty you always knew was buried somewhere deep inside you. with a tiny flame you kept protecting at all costs. 

I'm turning thirty in two months. It could've been scary if you weren't the one pushing me forward. But now thirty seems such a beautiful, mature age to be in. Like all the clarity in the world has been bestowed upon me. 

I was reading the letters you wrote to your future self the other day. One october, you wrote to me, "I just want you to know that you are so broken, that each day you have to wake up and glue yourself back together piece by piece". You wrote " I havn't laughed for so long, that I actually miss laughing". You were fighting back then, and this was your no-regret letter to your future self. You wrote to me "they are leaches sucking out the last drops of your blood just to stay alive". 

I guess this is my closure letter to you. Only I'm going to post it here, here's my safe haven. In your last letter you signed off with "keep holding on, one day has to be your day". Who knows what tomorrow's going to bring? It probably is going to be hard in the future as well. But just wanted to say, to my past and to my future: keep holding on, today is finally your day. 

 

Love you with all my heart, 

Your true self, from the day that is finally yours

1. من دارم Human-Computer Interaction می‌خونم، با فوکوس روی ابزارهای AI. خیلی دوستش دارم و به میزان معقولی کد می‌زنم و به میزان معقولی هم مقاله‌های روانشناسی می‌خونم. به خاطرش خیلی زیاد با هوش مصنوعی‌های مختلفی سر و کله می‌زنم و هر روز باهاشون کار می‌کنم. و تازگی یه چیزی رو فهمیدم. وقتی می‌خوام کار چالشی‌ای رو انجام بدم، دیگه کمتر احساس ترس می‌کنم موقع شروع کار. انگار که یه study partner کنارم دارم که توی شروع کار می‌تونم باهاش بحث کنم و نظرش رو بخوام. بعد، چیزا برام روشن‌تر می‌شه و انگار مغز منم کار می‌افته. یه جورایی ترس از این که تنهایی برم سراغ یه کار جدید رو خیلی کم می‌کنه برام. یا مثلا موقع‌هایی که بی‌حوصله‌م برای انجام کارها، مرحله‌به‌مرحله من رو می‌کشونه جلو و کمکم می‌کنه بشکونم کارها رو. یه مقاله می‌خوندم راجع به انجام دادن کار گروهی، می‌گفت آدم‌ها وقتی کاری رو بلدن انجام بدن و چالشی با انجام دادن اون کار ندارن، از این که کسی کنارشون باشه استقبال می‌کنن و عملکردشون هم بهتر می‌شه. اما اگر کار چالشی باشه براشون، وقتی نگاه دیگران رو احساس می‌کنن، عملکردشون به شدت پایین میاد. این دقیقا حسیه که موقع استفاده از AI دارم وقتی کار چالشیه. انگار که کسی کنارم هست که باعث می‌شه عملکردم بهتر بشه ولی در عین حال، چون این شخص ماشین هست و نه انسان، باعث می‌شه اون ضعف عملکرد ناشی از حضور کس دیگه رو احساس نکنم.

 

2. بعد از دو سال و نیم بالاخره شروع کردم به پیانو زدن دوباره. و از خودم فیلم می‌گیرم موقع تمرین، از دستهام. و بذارید بگم خیلی دوستشون دارم. وقتی نگاه می‌کنم به فیلمی که از دست‌هام گرفتم، تمام وجودم پر می‌شه از حس شکرگزاری. Gratitude. و واقعا خوشحال می‌شم از این که می‌تونم پیانو بزنم. و حس گزگز بعد از یه تمرین طولانی، و گرمای سرِ انگشت‌ها... یکی از بهترین حس‌های دنیاست.

 

3. دارم تلاش می‌کنم خودم رو خیلی بیشتر ابراز کنم. بعد از اون همه ترومایی که من یک‌تنه تحمل کردم، برای خودم و برای آدم‌های دیگه، بالاخره پارسال، دمِ تولدم ترمزش رو کشیدم، تراپی رو شروع کردم و ذره‌ذره می‌رم جلو. فعلاً PTSD کووید تا حد زیادی کنترل شده! نمی‌دونم شما هم این‌قدر از کووید ترومایی دریافت کردید یا نه، ولی حداقلش خوبه که بعد از دو سال بالاخره یه کم آروم شدم. و می‌دونید، نشون دادن خودِ واقعی به همه درد داره. دیگران آدم قبلی رو می‌خوان، تو اون آدم رو نمی‌خوای. اونا پس می‌زنن آدم جدید رو، مرزهای جدید رو. ولی اون‌هایی که باید بمونن، می‌مونن. اگر تو رو دوست داشته باشن، می‌مونن و بالاخره اونا هم می‌پذیرن این آدم جدید رو. متنفرم از این که این نوشته شبیه ویدیوهای اینستاگرام شد. ولی واقعیتیه که تجربه‌ش کردم. هنوز زوده برای نوشتن ازش. هنوز همه‌چیز تازه‌ست. یه کم که بگذره، بیشتر فکر می‌کنم بهش. بیشتر می‌نویسم درباره‌ش.

دلم می‌خواد آدمای جدید ببینم...

موهام رو کوتاه کردم. پشیمونم؟ خیلی خیلی زیاد. ولی اوکیه. چک کردم و الان میدونم که موهای آدم میانگین ماهانه ۱.۵ سانتیمتر رشد می‌کنه. و با سیستم ژنتیکی من احتمالاً در حد ۴ تا ۵ ماه باید صبر کنم تا قدش برسه به قد دلخواهم. سخته اما باهاش کنار اومدن. واقعاً نمیدونم چطور باید جمعش کنم و چطور باید بذارم باشه روزانه. ولی درمیاد. ۴ ماه دیگه در بدترین حالت ۶ سانت بهش اضافه شده و ۶ سانت همه‌ی اون چیزیه که موهای من احتیاج داره برای قشنگ بودن.
امروز رو به خودم آف داده بودم. کارای خونه رو انجام دادم و یه سر با دوستم رفتم بیرون. به یه چیزی رسیدم این مدت. هرکسی که فکر می‌کنی زندگی عالی‌ای داره و همه چیز بر وفق مرادشه، همون کسیه که تو هنوز اونقدر نشناختیش که رنج‌هاش رو بدونی. واسه همین کمتر مقایسه می‌کنم خودم رو. و هر بار که یادم رفته این موضوع رو، زندگی یه جور بهم یادآوریش کرده.
دارم تلاش می‌کنم با استرسم کنار بیام. یه اصل دیگه دارم باز برای خودم. وقتی استرس می‌گیرم، با صدای تحکم‌آمیزی از خودم می‌پرسم: آیا این زمین بازی توئه؟ آیا جایزه‌ی تهش چیزیه که تو می‌خواستی؟ و در ۹۰ درصد مواقع جواب منفیه. ۱۰ درصد باقیمونده هم خب باید براش تلاش کنم. که باعث می‌شه بشینم و کارهاش رو در راستاش انجام بدم. و مثل پادشاه تو شازده کوچولو منتظر باشم تا به وقتش به وقوع بپیونده.
تراپی رو ادامه می‌دم. و خیلی خوبه. درست دست می‌ذاره روی اون بخش‌هایی از وجودم که به خاطر دروغ گفتن به خودم و فریب دادن خودم طفره می‌رم از مواجه شدن باهاش و کاری براش انجام دادن.
زندگی آسون می‌گذره؟ نه. ابداً. خیلی سخته چون سرچشمه‌ی سختی از جایی میاد که من نیستم. و نمی‌تونم ریکشن‌ها رو عوض کنم تا نتیجه‌ی مطلوبی داشته باشه. من نمی‌تونم کاری کنم چون کار من هیچ تاثیری روی وضعیت موجود نداره. با این حال ادامه می‌دم؟ البته. به قول تراپیستم، با یه چشم اشک و یه چشم خون باید بری جلو، کار کنی، درس بخونی، دوستت رو ببینی و زندگی کنی. زندگی کردن رو یادت نره هیچ‌وقت.

دلم می‌خواست یه قصه می‌نوشتم. یه قصه راجع به یکی که توی جاده‌ است تا برسه به یه جایی. یکی که دلش شکسته و توی راه میره و میره. توی قصه‌ام کویر هست با شن‌هایی که با باد مثل اکلیل توی هوا شناورن. توی قصه‌ام آدمای دو رو هست و آدمای ساده. قصه‌ام یه کم شبیه قصه‌های کلاسیک ایرانیه. مثل داستان خیر و شر. یه کم شبیه نمایش‌نامه‌های روسیه. مثل ایوانف از چخوف. یه کم الهام گرفته‌ است از خواب‌هایی که می‌بینم. مثل همون خواب نیلوفر بزرگ آبی که روی برکه بود و کرم‌های شب‌تاب منو بهش راهنمایی کردن. قصه‌ام شعر داره، آهنگ داره، صدای زمزمه توش داره. غم نازک کوچیکی هم همه جا پیچیده. از اون غم‌ها که یهو تو مهمونی میاد سراغت و می‌شینی یه گوشه بقیه رو نگاه می‌کنی که تو تاریکی می‌رقصن و سرت رو تکیه می‌دی به صندلی و فکر می‌کنی به زندگی. انگار که می‌تونی ساده سر از کارش در بیاری. توی قصه‌ام باید پله‌های رنگی خیابون ولیعصر هم باشه. پله‌ها همیشه بودن توی تمام فکرهام و هیچ عکسی ازشون ندارم دیگه. توی قصه‌ام فرودگاه هم هست. چون پلیه بین دنیاها. انگار دریچه‌ای هست که باز شده به دنیاهای دیگه. قصه‌ام آروم پیش میره. سریع نیست. باید بذاری یواش‌یواش به عمق وجودت نفوذ کنه و یهو به خودت میای و می‌بینی نمی‌تونی خوندنش رو متوقف کنی. قصه‌ام می‌تونه داستان‌های کوتاه باشه یا یه جلد کتاب هزار صفحه‌ای. قصه‌ام رو روی کاغذ کاهی چاپ می‌کنم. می‌خوام سبک باشه که بتونم همه جا با خودم ببرمش. قصه‌ام رو می‌خوام خاص بنویسم. اون جور که هر کسی که می‌خونه یه فکر راجع بهش داشته باشه اما فقط خودم بدونم اصلش چیه. قصه‌ام مخصوص ظهرهای تابستونه. چون من بهترین کتاب‌هام رو ظهرهای تابستون می‌خوندم. وقتی همه خواب بودن. می‌خوام قصه‌ام عیان باشه تو روشنایی روز، اما مثل شبحی باشه که دیده نمی‌شه. مثل بچه‌ای که آروم‌آروم برای خودش بازی می‌کنه وقتی همه تو ظهر تابستون خوابیدن. قصه‌ام مقدمه نداره. تقدیم‌نامه هم نداره. مستقیم شروع می‌شه و با یه جمله‌ی کوتاه مقتدرانه تموم می‌شه. به همین سادگی. ولی عمیقه. از اون قصه‌ها که بعد خوندنش یا باید برگردی دوباره از اول شروع کنی برای بار دوم. یا باید بری دراز بکشی و تا همیشه فکر کنی به ماجراها. توی قصه‌ام یه آموزگار هم هست. مثل معلم اول دبستانم. بقیه‌اش هم ناتمومه هنوز. نمی‌دونم ادامه‌ی قصه چی می‌شه.