- ۱۹ مهر ۰۳ ، ۰۲:۲۵
- ۰ نظر
دلم میخواد آدمای جدید ببینم...
موهام رو کوتاه کردم. پشیمونم؟ خیلی خیلی زیاد. ولی اوکیه. چک کردم و الان میدونم که موهای آدم میانگین ماهانه ۱.۵ سانتیمتر رشد میکنه. و با سیستم ژنتیکی من احتمالاً در حد ۴ تا ۵ ماه باید صبر کنم تا قدش برسه به قد دلخواهم. سخته اما باهاش کنار اومدن. واقعاً نمیدونم چطور باید جمعش کنم و چطور باید بذارم باشه روزانه. ولی درمیاد. ۴ ماه دیگه در بدترین حالت ۶ سانت بهش اضافه شده و ۶ سانت همهی اون چیزیه که موهای من احتیاج داره برای قشنگ بودن.
امروز رو به خودم آف داده بودم. کارای خونه رو انجام دادم و یه سر با دوستم رفتم بیرون. به یه چیزی رسیدم این مدت. هرکسی که فکر میکنی زندگی عالیای داره و همه چیز بر وفق مرادشه، همون کسیه که تو هنوز اونقدر نشناختیش که رنجهاش رو بدونی. واسه همین کمتر مقایسه میکنم خودم رو. و هر بار که یادم رفته این موضوع رو، زندگی یه جور بهم یادآوریش کرده.
دارم تلاش میکنم با استرسم کنار بیام. یه اصل دیگه دارم باز برای خودم. وقتی استرس میگیرم، با صدای تحکمآمیزی از خودم میپرسم: آیا این زمین بازی توئه؟ آیا جایزهی تهش چیزیه که تو میخواستی؟ و در ۹۰ درصد مواقع جواب منفیه. ۱۰ درصد باقیمونده هم خب باید براش تلاش کنم. که باعث میشه بشینم و کارهاش رو در راستاش انجام بدم. و مثل پادشاه تو شازده کوچولو منتظر باشم تا به وقتش به وقوع بپیونده.
تراپی رو ادامه میدم. و خیلی خوبه. درست دست میذاره روی اون بخشهایی از وجودم که به خاطر دروغ گفتن به خودم و فریب دادن خودم طفره میرم از مواجه شدن باهاش و کاری براش انجام دادن.
زندگی آسون میگذره؟ نه. ابداً. خیلی سخته چون سرچشمهی سختی از جایی میاد که من نیستم. و نمیتونم ریکشنها رو عوض کنم تا نتیجهی مطلوبی داشته باشه. من نمیتونم کاری کنم چون کار من هیچ تاثیری روی وضعیت موجود نداره. با این حال ادامه میدم؟ البته. به قول تراپیستم، با یه چشم اشک و یه چشم خون باید بری جلو، کار کنی، درس بخونی، دوستت رو ببینی و زندگی کنی. زندگی کردن رو یادت نره هیچوقت.
دلم میخواست یه قصه مینوشتم. یه قصه راجع به یکی که توی جاده است تا برسه به یه جایی. یکی که دلش شکسته و توی راه میره و میره. توی قصهام کویر هست با شنهایی که با باد مثل اکلیل توی هوا شناورن. توی قصهام آدمای دو رو هست و آدمای ساده. قصهام یه کم شبیه قصههای کلاسیک ایرانیه. مثل داستان خیر و شر. یه کم شبیه نمایشنامههای روسیه. مثل ایوانف از چخوف. یه کم الهام گرفته است از خوابهایی که میبینم. مثل همون خواب نیلوفر بزرگ آبی که روی برکه بود و کرمهای شبتاب منو بهش راهنمایی کردن. قصهام شعر داره، آهنگ داره، صدای زمزمه توش داره. غم نازک کوچیکی هم همه جا پیچیده. از اون غمها که یهو تو مهمونی میاد سراغت و میشینی یه گوشه بقیه رو نگاه میکنی که تو تاریکی میرقصن و سرت رو تکیه میدی به صندلی و فکر میکنی به زندگی. انگار که میتونی ساده سر از کارش در بیاری. توی قصهام باید پلههای رنگی خیابون ولیعصر هم باشه. پلهها همیشه بودن توی تمام فکرهام و هیچ عکسی ازشون ندارم دیگه. توی قصهام فرودگاه هم هست. چون پلیه بین دنیاها. انگار دریچهای هست که باز شده به دنیاهای دیگه. قصهام آروم پیش میره. سریع نیست. باید بذاری یواشیواش به عمق وجودت نفوذ کنه و یهو به خودت میای و میبینی نمیتونی خوندنش رو متوقف کنی. قصهام میتونه داستانهای کوتاه باشه یا یه جلد کتاب هزار صفحهای. قصهام رو روی کاغذ کاهی چاپ میکنم. میخوام سبک باشه که بتونم همه جا با خودم ببرمش. قصهام رو میخوام خاص بنویسم. اون جور که هر کسی که میخونه یه فکر راجع بهش داشته باشه اما فقط خودم بدونم اصلش چیه. قصهام مخصوص ظهرهای تابستونه. چون من بهترین کتابهام رو ظهرهای تابستون میخوندم. وقتی همه خواب بودن. میخوام قصهام عیان باشه تو روشنایی روز، اما مثل شبحی باشه که دیده نمیشه. مثل بچهای که آرومآروم برای خودش بازی میکنه وقتی همه تو ظهر تابستون خوابیدن. قصهام مقدمه نداره. تقدیمنامه هم نداره. مستقیم شروع میشه و با یه جملهی کوتاه مقتدرانه تموم میشه. به همین سادگی. ولی عمیقه. از اون قصهها که بعد خوندنش یا باید برگردی دوباره از اول شروع کنی برای بار دوم. یا باید بری دراز بکشی و تا همیشه فکر کنی به ماجراها. توی قصهام یه آموزگار هم هست. مثل معلم اول دبستانم. بقیهاش هم ناتمومه هنوز. نمیدونم ادامهی قصه چی میشه.
دلم میخواد رها باشم. دوست دارم تعلق خاصی به چیزی نداشته باشم. خودم رو که تصور میکنم دوست دارم باد شدیدی توی موهام بوزه و من جایی ایستاده باشم توی یه چمنزار با علفهای بلند سبز کمرنگ. این تصویر کسیه که رهاست از نظر من. دلم نمیخواد وارد بازیهای مسخره بشم. دوست دارم آدمهای خوب پیدا کنم برای معاشرت. دیروز داشتم فکر میکردم آدم چی میخواد برای زندگی مگه؟ چند تا دوست خوب، خانواده، کار، ورزش. و همین بسه. از وقتی اینستاگرام رو نصب کردم و هر از گاهی چند تا پست میذارم توش حس میکنم حساستر شدم نسبت به کارهای آدمها. حس میکنم وقتی چیزی رو میبینم که کسانی انجام دادن، صرف نظر از اینکه چقدر به زندگی من نزدیکه، و تنها به خاطر اینکه اون لحظه کول به نظر میرسه، توی یه واکنش غیر ارادی، واکنش نشون میدم بهش. انگار که یه دوز بالایی از حسادت، یا شاید غبطه، یا هرچی که اسمشه توی وجودم پدیدار میشه برای یک لحظه. و بعد از اون تازه کنترلم روی خودم برمیگرده. و این خوب نیست. و کاملاً غیر ارادیه. و باهاش مقابله میکنم. تمرین میکنم که حساسیت مغزم رو به این چیزها پایین بیارم. و این درست مقابل حس رهایی هست که میخوام توی زندگیم داشته باشم.
دلم میخواد تمرکز کنم روی زندگیم. درگیر بازی نشم. واسه همین خودم رو با چیزهای جدید سرگرم کردم. با یکی از دوستهام تنیس میرم و این چیزی بوده که از نه سالگیم میخواستم تجربش کنم ولی برای ما گرون بود اون موقع. و الان تجربش میکنم و با تمام وجودم خوشحالم بابتش. میخوام این چیزا یادم بمونه. میخوام یادم بمونه که چقدر چیزهای جدید رو تجربه میکنم و ذوق کنم بابتشون. این برای من مترادف رهاییه. این روزها دارم تلاش میکنم خودم باشم. به بقیه دوست داشتنشون رو نشون بدم. تلاش کنم. و برای تلاشی که دارم میکنم ارزش قائل بشم. و کمالگرایی رو هم دارم کم میکنم. هر روز دارم تمرین میکنم انعطاف پذیرتر از دیروز باشم. با خیلی چیزها کنار اومدم و براشون جایگزین پیدا کردم. دارم استرس رو دور میکنم از خودم. به قول هری پاتر توی آخر جلد چهار، چیزی که بخواد اتفاق بیفته میافته و موقعی که اتفاق افتاد، باهاش مواجه میشیم. دلم میخواد رها باشم. این تم غالب این روزهای منه.
حرفهای زیادی دارم برای نوشتن. باید بیشتر بنویسم، اینطوری انگار دارم بلند بلند فکر میکنم و خوبه. چیزی که از ذهن نوشته بشه روی صفحه، تازه موجودیت پیدا میکنه و قابل ویرایش میشه. یکی از مانعهام برای نوشتن نداشتن کیبورد فارسی بود. راه این رو هم پیدا کردم. فینگلیش مینویسم، از چتجیپیتی میخوام عوضش کنه به الفبای فارسی، و تمام! حتی نیمفاصلهها رو هم درست میذاره و من به ندرت ویرایش میکنم چیزی رو :) زنده باد تکنولوژی!
+ کانال تلگرامم حذف شد :( وقتی از دستش دادم حتی رغبت نکردم دوباره یکی جدید بسازم. نمیدونم دوباره کانال بزنم یا توی وبلاگ بنویسم. ولی اینجا هم یه جوریه...
++ امینم هم آلبوم جدید داد و من توی ماه گذشته فقط امینم گوش دادم :) خیلی آلبوم خوبی بود ^_^
* تا بعدش ببینم چی میشه.
دلم میخواد دوباره بنویسم. دوست داشتم که جای دیگه داشتم برای نوشتن. یه جای آماده با قدمت همینجا. با زیبایی همینجا. میخواستم دوباره نوشتن توی کانالم رو از سر بگیرم. ولی گوشیم افتاد و شکست و باید یه جوری درستش کنم کعه به عکس هام و تلگرامم دسترسی داشته باشم. اصلا کسی اینجا هست؟!