Rhapsody

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «All that I'm living for» ثبت شده است


داییم اومده بود خونه مون. شیر کاکائو خریده بود و بستنی لیتری. حدس می زنم سه شنبه بود آخه داشت جومونگ و مرگ تدریجی یک رویا رو نشون می داد. فلشش رو بهم داد. نشستم پشت کامپیوتر و فلش رو باز کردم به اندازه ی دو هفته مون توش فیلم بود و موسیقی. رسیدم به howl's moving castle. نگاهش کردم. تموم که شد خشکم زده بود. با تمام وجودم دوستش داشتم.

- With all these flowers in this valley you can easily open up a flower shop.

-  so you're going away...

اون سالی که Black Swan اومده بود و کلی اسکار برده بود تمام مقاله هایی که راجع بهش نوشته شده بود رو خوندم. چه فارسی ها توی روزنامه های هر روز، چه تیکه هایی از مقاله های انگلیسی روی اینترنت. تمام داستان رو می دونستم از بس که در موردش نوشته بودن و خوندم بودم. دیدنش اما برام تبدیل شده بود به یه جور تابو. پریشب این تابو رو شکوندم. فیلم رو دیدم. مگه می شه آدم فیلمی رو که تو اوج تموم می شه دوست نداشته باشه؟!

+ چه قدر خوب شد که اون موقع تلاشی نکردم برای دیدن فیلم. دیدنش به نظرم سن یا شاید حال و هوای خاصی می طلبه. منِ دبیرستانی هیچ وقت نمی تونستم نینای داستان رو بفهمم. تهِ تهش گمونم ازش بدم می اومد به خاطر ضعفی که دربرابر شرایط از خودش نشون می داد.
++ نوشته شده در 18ام اسفند 97.

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن
ای که مشتاق منزلی ، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز

اسب تازی دو تک رود به شتاب
واشتر آهسته میرود شب و روز

+ مادرم دیشب گفت هر چیزی باید سر جای خودش اتفاق بیفتد. تمام جان و مالت را هم که بگذاری برای رسیدن به چیزی که زمان آن فرا نرسیده نمی توانی به دستش بیاوری. مسئله ای است که این روز ها با ان دست و پنجه نرم می کنم و دیشب که این حکایت را گوش می دادم احساس کردم با حال این روز هایم نزدیکی دارد. 
++ به عنوان اولین تجربه ی خودخواسته ام از ادبیات فارسی رفته ام سراغ گلستان سعدی با صدای خسرو شکیبایی. تمام مدتی که شکیبایی حکایت ها را می خواند لبخند می زنم و از این بابت خوشحالم که موقع مناسبی گلستان را شروع کرده ام. اگر قبل تر از این بود، از توقف های شیرین شکیبایی آشفته می شدم و بر می گشتم سراغ کتاب صوتی دیگری با ضرباهنگ بالاتر. 

یه تیکه از روحم رو جا گذاشتم تو کویر. شب، بارون، ستاره ها و همسفر های به یاد موندنی. تنهایی زیبای مرنجاب و دنیایی که تک تک اتم هاش آرامش بود و راز و اشک. اشکی که از غم میاد اما غمگین نیست. غمی که عمیقه و از شکوه نشات می گیره. 


+از یه مراسم ازدواج میام. خوش گذشت. خوب بود. اما هیچ جوره نمی تونم بفهمم مفهومی که این قدر شخصیه و بااهمیت چرا باید این قدر عمومی برگزار بشه. اگر روزی قرار باشه ازدواج کنم ترجیح می دم مفهومی به این بزرگی توی جاده جشن گرفته بشه. با ستاره ها و موسیقی و باد. 

سال آینده چلنج گودریدز نخواهم داشت. به اندازه ی کافی با اعداد و کمیت ها سر و کله می زنم. نمی خواهم یکی از خالص ترین لذات بشری را به اعداد آلوده کنم. به علاوه وقتی تعداد کتاب های خوانده شده در شلوغ ترین سال عمرم را می بینم قابلیت این را دارم که مغرور شوم و خودم را واقعا انسان فرهیخته ای به حساب بیاورم. در حالیکه سه تاشان دوباره خوانی هری پاتر بود و دو تای دیگر ماجراهای بچه های بدشانس. 

مورد دیگر این است که زیاد خواندن لزوما انسان را پخته تر نمی کند. خواندن تمام زندگی نیست و گودریدز، با همه ی خوبی هایش ذاتا یک شبکه ی اجتماعی است و گاهی آدم را وسوسه می کند به جان کتاب هایش بیفتد و ریویو پشت ریویو بنویسد بلکه ریویو ها لایک شوند و ذره ای دوپامین در بدن ترشح شود.

تنهاییم را فراموش کرده‌ام و آرامش را. همه‌ی لحظاتم را می‌دوم بی آنکه بایستم و ذره‌ای لذت ببرم. تمام هستی‌ام را آدم‌ها پر کرده‌اند و صدای همهمه‌شان نمی‌گذارد موسیقی متن زندگیم را بشنوم. در راه بازگشت بودم که مسافر یادم آمد. وسیع باش و تنها، سربه‌زیر و سخت. دوباره خواندمش. جهان را حل می‌کند...