Rhapsody

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «All that I'm living for» ثبت شده است

جالبه! یه حسی بهم می گفت امروز قراره بالاخره اینجا پست بذارم! تاریخ آخرین نوشته ام رو نگاه کردم و دیدم که دقیقا 4 ماه گذشته از اون روز. 

یه چیزی بهم بگین لطفا. کتابی، موسیقی ای، فیلم یا سریالی،نقاشی ای هرچیزی که فکر می کنید زیباست برام بفرستید لطفا. نیاز دارم به چیزای تازه:)

دلم می خواهد گریه کنم. نه از روی غم. از روی عظمت و شکوه و زیبایی. دلم می خواهد موسیقی با شکوهی پیدا کنم. سریال باشکوهی ببینم و چنان کتاب با شکوهی بخوانم که مثل "در غرب خبری نیست" بلافاصله بعد از خواندن جمله ی آخر برگردم و کتاب را دوباره شروع کنم. 

+ امشب باید عنوان باشکوهی برای وبلاگم پیدا کنم...

اینجا رو که می ساختم می خواستم هر جور که شده به جایی برسم که الان هستم و به جرئت می تونم بگم از همون روز اول ساخته شدن اینجا تا همین الان همه اش در حال تکاپو بودم. اما حالا وقت تغییره. اسم اینجا رو باید عوض کنم و قالبش رو. باید نسبیت رو واردش کنم و طیف باشم نه صفر و یک.

امروز سر کلاس به ساعت نگاه می کردم و دلم می خواست کلاس زودتر تمام شود. چیز جدیدی به دانسته هایم اضافه نمی شد و ماندن در کلاس و انتظار برای پایان ان کلافه ام کرده بود. 

به یکباره به یک جور epiphany رسیدم. می خواستم کلاس زودتر تمام شود و خواسته ام معادل بود با فرا رسیدن زودتر پایان زندگیم. کاغذ هایم را جمع کردم و کیفم را بستم و از کلاس بیرون زدم. انتظار برای زودتر تمام شدن زندگیم در حالیکه به اسلاید های استاد خیره شده بودم کار نفرت انگیزی در نظرم آمد. 

از بلاتکلیفی متنفرم. از همیشه پلن بی داشتن هم. دلم می خواهد مصمم باشم. آنقدر مطمئن که خم به ابرو نیاورم. اما نمی شود. شک همیشه پا به پای عقل راه می رود.

تمام امروز را در راه بودم. مسیر برای من لذت بخش تر از مقصد است. مقصد با خودش هزار سوال می آورد و بلاتکلیفی. مسیر خط مستقیمی است که باید آن را پیمود. باید در ان کتاب خواند و فیلم دید و موسیقی گوش داد و حرف زد. من تمام مسیر ها را زندگی می کنم. به مقصد که می رسم همه ی وجودم خسته می شود و نای فکر کردن برای حرکات بعدی را ندارم.
زیبایی جاده و رفتن به زیبایی شعر مسافر سهراب می ماند. از همان بچگی هم رفتن را دوست داشتم و در مسیر بودن را. نه ماندن. وقتی مجبور می شدم بمانم و از پشت پنجره به مهمان ها که می رفتند نگاه کنم غم عجیبی جایش را در دلم خوش می کرد. گمان می کردم ان ها که می روند ماجراهای جالب تری را تجربه می کنند تا منی که می مانم.
چند روز پیش، تمام مسیر رفت را به ستاره ها زل زده بودم و با نرم افزار چند صورت فلکی ای  که می شد نصفه نیمه تشخیصشان داد پیدا می کردم. در راه برگشت درباره ی سینمای فرهادی حرف می زدیم و امر متعالی ای که در فیلم هایش به چشم نمی خورد. با خودم گفتم وقتی که رسیدم باید فیلم های کیارستمی را ببینم و بیضایی را. 

هفته ی آینده، هفته ی شلوغی خواهد بود. پر از ددلاین و مهلت ارائه تمرین ها و بخشی از پروژه ها. با این حال تصمیم گرفته ام تمام روز های هفته ام بنویسم. نوشتن باعث تعمیق افکار می شود. افکارم به شدت پراکنده اند و به هر چیزفرصت تفکر سه ثانیه ای می دهم.
هفته ی آینده را باید بنویسم.