اردیبهشت 2
تمام امروز را در راه بودم. مسیر برای من لذت بخش تر از مقصد است. مقصد با خودش هزار سوال می آورد و بلاتکلیفی. مسیر خط مستقیمی است که باید آن را پیمود. باید در ان کتاب خواند و فیلم دید و موسیقی گوش داد و حرف زد. من تمام مسیر ها را زندگی می کنم. به مقصد که می رسم همه ی وجودم خسته می شود و نای فکر کردن برای حرکات بعدی را ندارم.
زیبایی جاده و رفتن به زیبایی شعر مسافر سهراب می ماند. از همان بچگی هم رفتن را دوست داشتم و در مسیر بودن را. نه ماندن. وقتی مجبور می شدم بمانم و از پشت پنجره به مهمان ها که می رفتند نگاه کنم غم عجیبی جایش را در دلم خوش می کرد. گمان می کردم ان ها که می روند ماجراهای جالب تری را تجربه می کنند تا منی که می مانم.
چند روز پیش، تمام مسیر رفت را به ستاره ها زل زده بودم و با نرم افزار چند صورت فلکی ای که می شد نصفه نیمه تشخیصشان داد پیدا می کردم. در راه برگشت درباره ی سینمای فرهادی حرف می زدیم و امر متعالی ای که در فیلم هایش به چشم نمی خورد. با خودم گفتم وقتی که رسیدم باید فیلم های کیارستمی را ببینم و بیضایی را.