Rhapsody

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «All that I'm living for» ثبت شده است

می‌گفت:

یه سری چیزا مثل صدای یخچال می‌مونن. یه مدت که بگذره بهش عادت می‌کنی و دیگه نمی‌شنویش. اما روزی که بالاخره صداش قطع بشه یهو به خودت میای و می‌گی چه طور تونستم این همه مدت تحملش کنم.  

کاری که الان داری انجام می‌دی شبیه صدای یخچاله... 

دیگه نمی‌دونم سرمربی بارسا کیه. دیشب که چهره‌ی سوارز اول بازی نشون داده می‌شد اسمش رو به‌یاد نیاوردم. می‌دونستم اسمی داره تو مایه‌های اسم‌های اسپانیایی ولی هرچی تلاش کردم نمی‌تونستم به یاد بیارم که اسمش چی بود. گل‌های مسی رو دیدم. و گلی که مردود اعلام شد. با ویدیوچک. از ویدیو چک متنفرم. جای بحث نمی‌ذاره برای بعد از بازی‌ها. کل‌کل کردن‌ها رو از بین برده و همه‌چیز توی بازی به این قشنگی صفر و یکی شده. اگه سال‌های قبل هم ویدیوچک بود آیا الان می‌تونستیم درباره‌ی هند بودن گل مارادونا صحبت کنیم؟ 

توی زندگیم یه نود دقیقه‌ی طلایی دارم. هر وقت که دلم تنگ می‌شه ناخودآگاه برمی‌گردم به همون نود دقیقه. با گل‌های اتوئو و مسی. با پای شکسته‌ی به یادگار مونده از بازی نیمه‌نهایی. با انریکه گوش دادنِ تمام شب بعد از پیروزی. با رسم‌های امتجان ریاضی روز شنبه. وسط کارام که دلم تنگ می‌شه برمی‌گردم بهش. برام شده مثل آفتاب غروب‌های شازده کوچولو.

 

دانشمندها باکتری‌هایی کشف کرده‌اند صد هزار فرسنگ زیر دریا؛ و من تحت تاثیر چرنوبیلِ تازه‌ دیده شده به تمام رازهایی فکر می‌کنم که مطمئن نیستم باید فاش بشن.

احساس می‌کنم که بعد از بیست‌و‌چهار سال زندگی در همین لحظه به سرچشمه‌ی زندگی یا هر چیز دیگه‌ای که بشه اسمش رو گذاشت رسیدم طوری که چشم‌هام پر از اشک شد و قلبم یک آن یادش رفت چه‌کار باید بکنه!

هزار ساله که اینجا چیزی ننوشته‌ام. نهم خرداد ماه سالروز شروع وبلاگ نویسیم بود و با احتساب یک سال قبلش، یازده ساله که دارم وبلاگ‌داری می‌کنم. حقیقتا بعد از یازده سال، الان به جایی رسیدم که نمی‌دونم چرا همچنان باید بنویسم. ولی نیرویی من رو وادار می‌کنه که همچنان وبلاگ داشته باشم و بذارم بمونه برای زمانی که بتونم دوباره توش مثل دوران طلایی وبلاگ‌نویسیم، بنویسم. 

هفته‌ی پیش بعد از شش ماه بالاخره تونستم با یکی از دوستام برم بیرون. وارد قنادی شدیم و کیک گرفتیم. قرار شد نوشیدنی بگیریم که من مثل همیشه چشمم خورد به موهیتو و لیموناد! سفارش دادیم و وقتی سفارشمون داشت آماده می‌شد یادم اومد که موهیتو نوشیدنی سردیه و لیوان یکبار مصرف و نی پلاستیکی می‌تونه کرونا داشته باشه! چه قدر باید بگذره تا بتونیم دونه‌دونه عادت‌های کوچیکمون رو وفق بدیم با شرایط موجود! آخرش هم نتونستم سفارشم رو بخورم! 

سال پیش این موقع ها، ثبت‌نام کرده بودم برای برنامه‌ی بارش شهابی. بعد از شش سال داشتم می‌رسیدم به یکی از چیزهایی که همیشه دام می‌خواست تجربه‌اش کنم! رفته بودم سراغ پیدا کردن لیوان فلزی سفریم که گم شده بود و پتوهای مسافرتی‌مون رو گذاشته بودم جلوم که انتخاب کنم کدوم رو ببرم! چه قدر دلم می‌خواست امسال هم می‌شد بریم! روز خورشید‌گرفتگی از گروه نجومی برگزار‌کننده پرسیدم که امسال هم می‌برن رصد یا نه که گفتن می‌برن و می‌شه خودمون بریم و بهشون ملحق بشیم. خوشحال شدم! اما با این شرایط گمونم کنسل خواهد شد کل برنامه! هفته‌ی اول تعطیلی‌ها هم سفر رصدی‌مون کنسل شد به خاط کرونا. اینا رو دارم می‌نویسم که بگم درسته یه خورشیدگرفتگی دیدم امسال، ولی کرونا یه رصد به من بدهکاره! 

+کاملا مشخصه که دیگه نمی‌دونم چی می‌خوام بنویسم توی وبلاگم! :-|

تمایل عجیبی دارم به دیدن پدیده‌های نجومی که می‌دونم اگر از دستشون بدم، باید مدت زیادی رو (به شرط زنده بودن) صبر کنم تا بتونم دوباره اون‌ها رو تماشا کنم. شگفت انگیز‌ترین و جادویی‌ترین چیز توی تمام پدیده‌های نجومی برام اینه که پدیده‌ای رو دارم تماشا می‌کنم که هیچ زمان دیگه‌ای تکرار نخواهد شد. خورشیدگرفتگی امسال یکی از خاص‌ترین تجربه‌های عمرم بود. چیزی که احتمالا سالیان دیگه تعریف می‌کنم ازش با تمام پروتکل‌های بهداشتی‌ای که باید رعایت می‌شد...