Rhapsody

این روزا با صدای پرنده ها از خواب بیدار میشم. و این یکی از عجیب ترین وقایع این چند وقته است!

پ.ن: عکس مربوطه به فیلم Rear Windowی هیچکاک. لباس لیزا یکی از زیباترین چیزای این چند وقته است. 

+ عکس از اینجا

دلم عجیب تنگ شده برای رادیو نمایش. برای تمام شب های تابستان دبیرستان که تا سه چهار ساعت بعد از نیمه شب رادیو نمایش گوش می دادم. اسم بازیگران به ترتیب ایفای نقش را حفظ می کردم تا بتوانم آهنگ صدایشان را با اسمشان مقایسه کنم. دلم عجیب تنگ جام جهانی ای شده که به افتخار آن شب ها نمایش های ورزشی پخش می شد....



 کیفیت یک روزم با موسیقی هایی که با آن ها برخورد می کنم رابطه مستقیم دارد. دیروز، روز پرلود های باخ بود و بعد از shuffle کردن آهنگ هایم ShamRain و Anathema و Poets Of The Fall پشت سر هم پخش شدند. امروز دلم می خواست Dusk Till Dawn را گوش کنم اما آهنگ کامل نبود...



 In this moment I swear we are infinite.

+ Every time I hear or read the word Infinite my heart skips a beat. Thousands of butterflies flutter their wings and a storm begins. That's how much I loved this movie. The word infinite can be translated into Dream....



 1. زیاد اهل فیلم دیدن نیستم. تعداد فیلم هایی که در تمام عمرم دیدم (با احتساب هری پاتر ها و ارباب حلقه ها ها!) شاید به بیست تا هم نرسه. سینما رو جدی دنبال نمی کنم و از بین بازیگر ها فقط اونایی رو می شناسم که کلیپ های تاک شو های آمریکایی می بینم. بازیگر مورد علاقه ندارم و دویست ساله که قراره بشینم و فیلم های جوزف گوردون لویت رو نگاه کنم. چرا جوزف گوردون لویت؟ نمی دونم! شاید به خاطر اسمش!


2. سه چهار شب پیش سرگیجه رو نگاه کردم. سرگیجه شد اولین فیلم هیچکاکی من و تجربه ی خوشایندی هم بود. داستان نقطه اوج خوشایندی داشت و صدای کیم نواک بدجور به دلم نشست. عاشق طرز تلفظ s هاش شدم. دیدن سرگیجه دو ساعت و ده دقیقه طول کشید. طولانی بود و گاهی اوقات دوست داشتم....



 احساس رضایت دارم و خوشحالی و انگیزه برای کار کردن به همراه یه ذره ترس و شک. اما به قول دیکاپریو I do not take this moment for granted. 



رفتیم بیرون ساعت یک بعد از نیمه شب. فقط به خاطر برف. فقط به خاطر اینکه چندین سال بود دم تولدم برف نیومده بود. توی خیابون فقط ما داشتیم راه می رفتیم. انگار یکی داشت اکلیل می پاشید رو زمین. چند ثانیه ایستادم تا یادم بمونه برای بعدها. مثل تمام شب هایی که از بهمن یادم مونده. خوب یا بد. 

1. سه گانه‌ی رنگ‌ها رو دیدم. و بیش‌تر از اینکه عاشق فیلم‌ها شده باشم، عاشق موسیقیشون شدم و ظهور موسیقی فیلم‌های مختلف کیشلوفسکی توی بقیه‌ی فیلم‌هاش. زیبگنیف پرایزنر رو خیلی قبل‌تر از دیدن فیلم‌های کیشلوفسکی می‌شناختم. توی دوران راهنمایی و زمانی که با mp3 playerم موسیقی گوش می‌دادم یه آلبوم داشتم که فقط اسم هنرمندش مشخص بود. موقعی که موسیقی فیلم‌ها رو قبل‌تر از دیدنشون گوش می‌دم، تجربه‌ی فیلم دیدنم هزار برابر لذت بخش‌تر می‌شه. درست مثل موقعی که بالاخره فهمیدم Lili برای فیلم .Je vais bien tu fais ne pas ساخته شده


2. توی صفحه‌ی Moving Pictures اون بالا، یه کم درباره‌ی Shutter Island و سرگیجه‌ی هیچکاک نوشتم. اگر فیلم‌ها رو دیدید (یا می‌خواید ببینید) و سه تا پاراگراف توضیحات من رو راجع بهشون خوندید یه نگاهی هم بندازید به فیلم The Cabinet of Dr. Caligari برای سال 1920. 

خطر اسپویل!

توجه کنید به پرسپکتیو و زاویه دید توی shutter island و cabinet! 


+ خیلی پست سینمایی مفصلی نشد مثل پست‌های سینمایی قبلی که نوشته‌ام ولی خب اینا رو دوست داشتم اینجا بنویسم. 

Day 2: write something that someone told you about yourself that you never forgot. 

پنج ساله بودم. نشسته بودم پشت یکی از میزای رنگارنگ مهدکودک. کلاس ما رو به حیاط بود. خورشید مستقیم داخل می‌تابید. کلاس توی خاطرم روشن شده بود از نور خورشید و رنگ‌های میز‌ها و کاغذ‌رنگی‌ها و مقواهای چسبیده به دیوار زنده شده بودن. باید تنه‌ی یه درخت رو رنگ می‌کردم. با مدادرنگی. نمی‌دونم چرا تنه‌ی درخت به نظرم اون‌قدر بزرگ می‌اومد. انگشت وسطم از شدت فشار مداد روش درد گرفته بود. مداد رو گذاشتم کنار و تکیه دادم به صندلی. اخم کردم و گفتم نمی‌خوام دیگه رنگ بزنم. "آزیتا جون" با اون مانتوی کرم‌رنگ و بلند و اِپُل‌دار آخرای دهه هفتاد، خم شد روی میزم و بهم گفت: تو دختر خیلی قوی‌ای هستی. 

من دختر خیلی قوی‌ای هستم.

نوشتن و خوندن برام سخت شده. با کلمه‌ها انگار بیگانه شده‌ام. ازکتاب دور شده‌ام و اینجا سه ماهه که به روز نشده. شهرزاد توی وبلاگش چالش سی روز نوشتن رو داره. اما دلم می‌خواد به یاد روزای قدیم اسمش رو بذارم بازی وبلاگی. می‌خوام بنویسم. برای سی روز. شاید نه هر روز. ولی می‌خوام لیستی داشته باشم که بتونم باهاش دوباره نوشتن رو از سر بگیرم. امروز روز اوله:

Day 1: List 10 things that make you really happy.

1. کاظم کوکرم توی برنامه کتاب‌باز می‌گفت از بچگی دوست داشته درباره‌ی چیزای مورد علاقه‌اش صحبت کنه. درباره‌ی کتاب‌هایی که خونده و فیلم‌هایی که دیده. برای همین هم مروج علم شده. منم دوست دارم درباره‌ی چیزهای مورد علاقه‌ام صحبت کنم. اینکه چند تا کتاب و فیلم راجع به یه موضوع خاص بخونم و بتونم راجع بهشون به بقیه بگم. برای همین هم هست که وبلاگ زدم! صحبت‌کردن درباره‌ی چیزای مورد علاقه‌ام من رو خیلی خوشحال می‌کنه. اینکه دیگران بتونن برق توی چشمام رو ببینن وقتی دارم صحبت می‌کنم. 

2. روزای ابری و برفی و بارونی. شاید به خاطر این باشه که متولد بهمنم. تجربه بهم ثابت کرده که روزایی که از خواب بیدار می‌شم و هوای سرد به صورتم می‌خوره خوشحال‌ترم و با انرژی بیشتر. تا حدی نشونه‌هاش رو دیدم که برای خودم یه سندروم اختراع کردم: سندروم بهمن-فوریه! تعداد روزایی که توی این دو ماه توشون خوشحالم خیلی بیشتر از هر زمان دیگه‌ای و به خصوص نیمه‌ی اول ساله. حالم رابطه‌ی مستقیم داره با دمای هوا!

3. موسیقی.

4. کشف چیزای خیلی نادر. خواننده‌ها و فیلم‌ها و کتاب‌هایی که هیچ کس نشنیده و ندیده و نخونده. کشف یوتیوبرهایی که کم تراز هزار نفر subscriber دارن.خواننده‌هایی که فقط توی soundcloud و بعد از کلی گشت‌زدن توی سایت می‌شه آهنگاشون رو پیدا کرد. 

5. سفر با همسفرای خوب.

6.  شاید بعضی‌ها بگن تعریف دیگران براشون اهمیتی نداره اما من فکر نمی‌کنم بشه بدون اینکه به تعریف دیگران اهمیت بدیم زندگی کنیم. درکی که دیگران از ما دارن توی زندگی ما مهمه. اینه که وقتی ازم تعریف می‌کنن، به خصوص توی مواردی که خونِ دل خوردم تا در خودم به وجودشون بیارم (مثلا یه خصوصیت رفتاری یا یه مهارت) من رو خوشحال می‌کنه. باعث می‌شه خوشحال بشم که اون چیزی که توی وجود خودم، از خودم انتظار دارم و براش تلاش می‌کنم به چشم دیگران هم اومده. خوشحال می‌شم از اینکه تصوری که از خودم دارم اون‌قدر نمود بیرونی پیدا کرده که دیگران متوجهش شده‌ان. 

7. فیلم دیدن. به خصوص وقتی که بخشی از پروژه‌ی سینماییم باشه. 

8. وقتی نتیجه‌ی زحمت‌هام رو می‌بینم. 

9. لباس! چند وقتیه که توجهم به لباس بیشتر از قبل شده. دوست دارم استایل‌های مختلف رو امتحان کنم و چند هفته پیش، بعد از ده یازده سال دامن خریدم! خوشحال شدم از اینکه لباس خریدم و مهم‌تر از اون استایلی رو گرفتم که این همه مدت بود حتی به خودم اجازه فکر‌کردن بهش رو نمی‌دادم چون فکر می‌کردم مدل من نیست!

10. احساس تعلق. همین احساسه که به آدم حداقل در نظر خودش اعتبار و احترام می‌ده. اینکه آدم بتونه از کلمه‌ی "ما" به عنوان بخشی از یک گروه استفاده کنه. 


+ فکر نمی‌کردم بتونم ده تا بنویسم! هر کسی که خوند بنویسه به نظرم. بعد از چندین سال می‌شه یه بازی وبلاگی درست کرد دوباره.