Rhapsody

نقاشی از جیم کری

ما آدم‌ها، موجودات خودخواهی هستیم. همینه که پنج صبح از خواب بیدار شدن رو به جون می‌خریم و تا مرکز شهر می‌ریم برای رسیدن به محل کارمون. و البته همین خودخواهی هم هست که موجب زنده موندنمون شده. آدمی که خودخواهیش رو از دست بده دیگه زحمت این رو به جون نمی‌خره که یک روز دیگه هم بیدار بشه و توی محل کارش حاضر بشه. این خواستنِ خوده که ما رو زنده نگه داشته. فکر می‌کنم تقریبا تمام کار‌هایی که در طول عمرمون انجام می‌دیم ناشی از خودخواهی می‌شه. حتی مسئله‌ی تقدیس‌شده‌ای مثل عشق پدر و مادر به فرزند و یا عشق بین دو انسان همه از خودخواهی سرچشمه می‌گیره. شاید حس خوبی که از کمک‌ کردن به بقیه می‌گیریم (گیرم اینکه با هیچ‌کسی هم راجع بهش صحبت نکنیم) سرچشمه‌ی کمک‌هامون به بقیه است. پدر و مادری که بچه‌دار می‌شن، از دیدن فرزندشون و بزرگ کردنش احساس خوبی رو تجربه می‌کنن. یا دلیل اصلی اینکه عاشق کسی می‌شیم احتمالا احساس خوبیه که از اون ارتباط به ما دست می‌ده و یا احساس خوبی که از این طریق نسبت به خودمون به دست میاریم. توی این لحظه و این مکانی که دارم توش زندگی می‌کنم، فکر می‌کنم این خودخواهی فقط از طریق ازخودگذشتگی دست یافتنی می‌شه. 

توی رابطه با آدم‌ها تلاش کردن برای دیگریه که حرف اول رو می‌زنه. مهم نیست نتیجه‌ی اون تلاش چی باشه. همین که فردی برای یک لحظه هم که شده به خودش نگاه نکنه و زمان و انرژی و فکرش رو بذاره برای خواستنِ کس دیگری، می‌تونه معنی رابطه باشه. اون وقت نتیجه‌ی این ازخودگذشتگی شاید توی یه فرآیند ناخودآگاه تبدیل می‌شه به نتیجه ی خودخواهانه‌ای که مغز ما برای ادامه زندگی دنبالش هست. این چرخه رو می‌شه تعمیم داد به رابطه‌های انسانی. رابطه‌ی پدر و مادر و فرزند با سیستم عجیب تقاضای پذیرش از طرف فرزند، و احساس خوب والد بودن از طرف پدر و مادر با همه‌ی سختی‌ها و مسئولیت‌هاش. 

با اینکه عکس‌نوشته‌های اینستا تقریبا همه‌چیز رو درباره‌ی شازده کوچولو تا سرحد مرگ لوث کرده‌ان، فکر می‌کنم جمله‌ی "ارزش گل تو به قدر عمریه که به پاش صرف کردی" مصداق کامل چیزایی باشه که بالا گفتم. قبل‌تر ها نمی‌تونستم بفهممش. الان اما فکر می‌کنم وقت، انرژی و شوقی که می‌ذاریم برای هر کسی که باهاش مراوده داریم بر می‌گرده به تصور ما از ارزش اون شخص در نظرمون. برمی‌گرده به یک چیز: 

Are they worth trying for?

قبلن‌ها غم و شادی انواع مختلف داشت. می‌شد تشخیص داد انواع غم و شادی رو از هم. الان اما همه‌ی شادی‌ها مثل سوسوی چراغ‌های یه شهر دورن که از جاده پیداست. همه‌ی غم‌ها مثل یه دریای مواج طوفانی هستن وقتی وسطش ایستادی. همون قدر گذرا و همون قدر سهمگین. 

دیگه نمی‌دونم سرمربی بارسا کیه. دیشب که چهره‌ی سوارز اول بازی نشون داده می‌شد اسمش رو به‌یاد نیاوردم. می‌دونستم اسمی داره تو مایه‌های اسم‌های اسپانیایی ولی هرچی تلاش کردم نمی‌تونستم به یاد بیارم که اسمش چی بود. گل‌های مسی رو دیدم. و گلی که مردود اعلام شد. با ویدیوچک. از ویدیو چک متنفرم. جای بحث نمی‌ذاره برای بعد از بازی‌ها. کل‌کل کردن‌ها رو از بین برده و همه‌چیز توی بازی به این قشنگی صفر و یکی شده. اگه سال‌های قبل هم ویدیوچک بود آیا الان می‌تونستیم درباره‌ی هند بودن گل مارادونا صحبت کنیم؟ 

توی زندگیم یه نود دقیقه‌ی طلایی دارم. هر وقت که دلم تنگ می‌شه ناخودآگاه برمی‌گردم به همون نود دقیقه. با گل‌های اتوئو و مسی. با پای شکسته‌ی به یادگار مونده از بازی نیمه‌نهایی. با انریکه گوش دادنِ تمام شب بعد از پیروزی. با رسم‌های امتجان ریاضی روز شنبه. وسط کارام که دلم تنگ می‌شه برمی‌گردم بهش. برام شده مثل آفتاب غروب‌های شازده کوچولو.

 

دانشمندها باکتری‌هایی کشف کرده‌اند صد هزار فرسنگ زیر دریا؛ و من تحت تاثیر چرنوبیلِ تازه‌ دیده شده به تمام رازهایی فکر می‌کنم که مطمئن نیستم باید فاش بشن.

احساس می‌کنم که بعد از بیست‌و‌چهار سال زندگی در همین لحظه به سرچشمه‌ی زندگی یا هر چیز دیگه‌ای که بشه اسمش رو گذاشت رسیدم طوری که چشم‌هام پر از اشک شد و قلبم یک آن یادش رفت چه‌کار باید بکنه!

هزار ساله که اینجا چیزی ننوشته‌ام. نهم خرداد ماه سالروز شروع وبلاگ نویسیم بود و با احتساب یک سال قبلش، یازده ساله که دارم وبلاگ‌داری می‌کنم. حقیقتا بعد از یازده سال، الان به جایی رسیدم که نمی‌دونم چرا همچنان باید بنویسم. ولی نیرویی من رو وادار می‌کنه که همچنان وبلاگ داشته باشم و بذارم بمونه برای زمانی که بتونم دوباره توش مثل دوران طلایی وبلاگ‌نویسیم، بنویسم. 

هفته‌ی پیش بعد از شش ماه بالاخره تونستم با یکی از دوستام برم بیرون. وارد قنادی شدیم و کیک گرفتیم. قرار شد نوشیدنی بگیریم که من مثل همیشه چشمم خورد به موهیتو و لیموناد! سفارش دادیم و وقتی سفارشمون داشت آماده می‌شد یادم اومد که موهیتو نوشیدنی سردیه و لیوان یکبار مصرف و نی پلاستیکی می‌تونه کرونا داشته باشه! چه قدر باید بگذره تا بتونیم دونه‌دونه عادت‌های کوچیکمون رو وفق بدیم با شرایط موجود! آخرش هم نتونستم سفارشم رو بخورم! 

سال پیش این موقع ها، ثبت‌نام کرده بودم برای برنامه‌ی بارش شهابی. بعد از شش سال داشتم می‌رسیدم به یکی از چیزهایی که همیشه دام می‌خواست تجربه‌اش کنم! رفته بودم سراغ پیدا کردن لیوان فلزی سفریم که گم شده بود و پتوهای مسافرتی‌مون رو گذاشته بودم جلوم که انتخاب کنم کدوم رو ببرم! چه قدر دلم می‌خواست امسال هم می‌شد بریم! روز خورشید‌گرفتگی از گروه نجومی برگزار‌کننده پرسیدم که امسال هم می‌برن رصد یا نه که گفتن می‌برن و می‌شه خودمون بریم و بهشون ملحق بشیم. خوشحال شدم! اما با این شرایط گمونم کنسل خواهد شد کل برنامه! هفته‌ی اول تعطیلی‌ها هم سفر رصدی‌مون کنسل شد به خاط کرونا. اینا رو دارم می‌نویسم که بگم درسته یه خورشیدگرفتگی دیدم امسال، ولی کرونا یه رصد به من بدهکاره! 

+کاملا مشخصه که دیگه نمی‌دونم چی می‌خوام بنویسم توی وبلاگم! :-|