Rhapsody

احتمالا ویکیپدیا الگوریتمی داره که توی اینترنت می گرده و هر وقت کسی می میره تمام is ها رو به was تبدیل می کنه...

مسخره ترین چیز اینه که کل تلگرام رو بالا و پایین کنی و ببینی هیچ کس نیست که باهاش حرف بزنی. نمی خوای راز های جهان آفرینش رو کشف کنی. فقط می خوای کسی باشه که بتونی باهاش حرف های معمولی بزنی اما هیچ کس رو پیدا نمی کنی.

قسمت کمیک ماجرا می تونست این باشه که بشینیم و باهم حرف بزنیم. بعد من بگم نوجوونیم رو با آناتما و لینکین پارک و بلایندساید گذروندم. چشماش چاهار تا بشه و من تو دلم پوزخند بزنم.
هر چه قدر کوچه پس کوچه‌های ذهنم رو می‌گردم نمی‌تونم پیداش کنم. انگاری که یک شبه دود شده و رفته به آسمون. هرچی بیشتر قدم برمی‌دارم بیشتر به عمق این هزارتویی که اسمش منه می‌رم و بیشتر غرق می‌شم. هر وقت که به خودم فکر می‌کنم یاد یه شهر می‌افتم. درست مثل شهرهای ناپیدای کالوینو. انگار که همه‌ی شهرهای خیالی و واقعی دنیا جمع شده باشن و یه موجودیت تشکیل داده باشن به اسم من. یه چیزی تو این شهر گم شده. یه چیز با ارزش که وجود تمام شهر به اون وابسته است. آژیرهای هشدار به صدا در اومدن و به پلیس و نیروهای امنیتی فرمان داده شد در حالت آماده باش باشن. بازارها همه بسته شدن. مدرسه‌ها رو تعطیل کردن. هیچ قایقی حق ماهیگیری نداره. شهر سوت و کوره. می‌دونم که هیچ کدوم از نیروهای امدادی و پلیس و کارآگاه‌ها نمی‌تونن شی گم شده رو پیدا کنن. هیچ‌کس نمی‌تونه به جز من. اینه که کوله‌ام رو برداشتم و راه افتادم تو این شهر. اوایلی که داشتم دنبالش می‌گشتم پلیس‌ها داد می‌زدن و فرمان ایست می‌دادن. می‌ایستادم و نگاهشون می‌کردم. حرفاشون باورم شده بود. باورم شده بود که نمی‌شه کاری کرد. وضعیت باید همین طوری بمونه تا خود شرایط عوض بشه. اما نشد. شهر چهار سال تمام به سکوت و سکونش ادامه داد و هیچ اتفاقی نیفتاد. شی ارزشمند بیشتر در عمق شهر فرو رفت و مردم شهر داشتن از گرسنگی می‌مردن. بند کوله‌ام رو درست کردم و راه افتادم تو شهر. پلیسی نبود که بهم بگه وایسا. همه‌شون از گرسنگی مرده بودن و یا از شدت ضعف نمی‌تونستن کاری بکنن. راه افتادم. بزرگراه‌ها و خیابون‌ها و کوچه‌ها رو گز کردم به امید اینکه بتونم نشانه‌ای ازش پیدا کنم. نبود. آب شده بود رفته بود توی زمین. دود شده بود رفته بود آسمون. نبود. هنوز هم که هنوزه دارم می‌گردم. بیشتر از همیشه به عمق شهر فرو رفته‌ام. بیشتر از همیشه درباره‌ی شهر می‌دونم اما دونستن هیچ فایده‌ای نداره. وقتی نیروی محرکه‌ای نباشه هیچ چیزی اتفاق نمی‌افته. وقتی رویایی نباشه تلاش کردن بی‌فایده می‌شه. رویاهام گم شده‌ان. پیدا هم نمی‌شن. شاید توطئه‌ای در کار بوده....

خیلی جدی داشتم به این فکر می کردم که برم ته موهام رو آبی کنم یه سرچ کردم و دیدم کایلی جنر موهاش اینطوریه! گفتم خب عیب نداره سبزش می کنم. دوباره سرچ کردم دیدم کتی پری اینکار رو کرده. آخرین آپشنم بنفش بود که اونم دمی لوواتو (یا هر جوری که اسمش تلفظ می شه) خز کرده:-|

تنها باری که گریه کردم و از گریه کردنم حرصم گرفته بود اول دبیرستان بودم. داشتم به وراجی های یه نفر گوش می دادم که الان اسمش یادم نیست ولی قیافه اش از ذهنم پاک نمیشه. می دونستم که حرفاش منطقی نیست ولی احتیاج داشتم به دلیلی قوی تر از منطق یه دختر 15 ساله که فکراش درست بودن اما سنش باعث میشد احساس کنه به چیزی بزرگتر احتیاج داره. گریه می کردم و از خودم حرصم گرفته بود که چرا نمی تونم جوابش رو بدم. از اون موقع با هیچ کس بحث نکردم. فقط تلاش کردم تکلیفم رو با خودم روشن کنم که دیگه گریه ام نگیره...

ای کاش زنگ های فیزیکمون دوهزار ساعت طول می کشیدن.