Rhapsody

برگشته ام به سال های اولیه ی ظهور سینما. درست مثل مردم آن زمان نه موسیقی برایم اهمیت دارد و نه داستان. تصاویر متحرک همه ی ذهنم را پر کرده اند. صدا برایم مهم نیست. فقط می خواهم ببینم و ببینم و ببینم...


+ هرچه در پروژه ی سینمایی ام جلوتر می روم تعداد فیلم های خوب بیشتر می شود و سرعتم کم تر. از یک ماه پیش تا به الان تازه رسیده ام سه چهار تا فیلم چارلی چاپلین ببینم.


"I was not the type of kid you could say as a punishment go to your room.

because my room was Heaven to me. My isolation was welcome."

Jim Carrey


+I needed Color

امروز توی مترو آقایی گل مریم می فروخت. واگن بوی گل فروشی گرفته بود. 

یه بار خواب یه خونه رو دیدم تو دامنه ی کوه و رو به دشت. خوشبخت ترین آدم دنیا بودم...

تابستون سال گذشته، یه روزِ سه شنبه بود که تصمیم گرفتم برم جنگ. همه‌چیز رو تغییر بدم و جنگ داخلی رو متوقف کنم. از فرداش، که چهارشنبه بود و شنبه نبود شروع کردم. تا همین الان طول کشید. تمام روحم مجروح شد. اما نتیجه‌اش پیروزی بود. پیروزی‌ای اون قدر شیرین که مجبورم می‌کنه اینجا درباره‌اش بنویسم. از فردا باید بیفتم به جمع و جور کردن ویرانه‌ها. شالوده‌ی تمام بناهای شهر پی‌ریزی شده. ساختمون‌ها ساخته شده‌ان. فقط مونده نازک‌کاری‌های لازم و ساختن ساختمون‌های جدید.


+ :)

++ پست مرتبط

احساس می کنم یه لشکر هزار تایی از دمنتور ها زندگی رو احاطه کرده. اینه که تحت هر شرایطی تلاش می کنم به کوچک ترین امید ها و آرزوهام چنگ بزنم بلکه بتونم پاترونوسی چیزی بسازم...