ای روشنی چشمان من، رویای من دیدار توست.
برای تولدم و سالی که گذشت:
زندگی یهو عجیب شد. برای من. برای همه. هر وقت کمی به خودم میاومدم، عادت میکردم، و سعی میکردم راه گمشده رو پیدا کنم، دوباره یه اتفاق جدید میافتاد. دوباره یه مریضی دیگه، مرگ دیگه، ناراحتی دیگه، تنهایی دیگه. نمیشه که ته همه قصهها گل و بلبل باشه و به خوبی و خوشی زندگی کردن! پیش میاد که شب بمونه. برای زمان زیاد. گاهی پیش میاد که تو داری زندگیت رو میکنی، راهت رو میری اما از ناکجاآباد یه تریلی سنگ میریزه جلوی پات. تا بیای سنگها رو دونه دونه برداری، تریلی دیگه بار خودش رو خالی کرده رو سنگهای قبلی. این سال از زندگیم خوب نبود. بهترینم نبودم. اگه یه کم جرئت نشون بدم میتونم بگم بدترین سال تمام زندگیم بود. راستش رو بخواید باید بگم میترسم. همهی وجودم غرق ابهامه و نمیدونم چی پیش میاد. و نوشتن از این ترسه واقعیترش میکنه.
ففط برای یک چیز شوق دارم. که نمیدونم به دستش میارم یا نه. که همهی این مدت، حتی اون زمانی که نفسم بالا نمیاومد از نفستنگی کرونا، مثل یه چیز باارزشِ پنهانی برای خودم نگهش داشته بودم و سعی میکردم تو مسیرش باشم. نمیدونم رخ میده یا نه. دعا میکنم که بشه. دعا میکنم که بشه...
اگه نشد چی؟
خیلی دوست دارم که بشه. اگه نشد اینم یه تریلی سنگ دیگه! فوقش به این نتیجه میرسیم که راه رو عوض کنیم... خدا رو چه دیدی، شاید اون طرف خوشمسیرتر بود.
پ.ن: دعا میکنید که بشه؟
- ۰۰/۱۲/۰۳
روزهای خوبی در پیش باشه برایت انشالا :)
متاسفم که گذشته سخت بود