Rhapsody

چیزهایی راجع به زندگی

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ب.ظ

اولین باری که به طور جدی با زندگی مواجه شدم پنج سال بیشتر نداشتم. همه‌ی زندگی برایم خلاصه شده بود در چراغ‌های قرمز رنگ پیکان سفیدرنگی که او را می‌بردند برای آخرین زیارت. یادم هست که یا لج‌بازی تمام بیدار مانده بودم تا خود نیمه‌شب. و دور از چشم همه بیرون آمده بودم و رفتنشان را تماشا می‌کردم. از شدت سرمای زمستانه آن زمان، دندان‌هایم به هم می‌خورد و نور قرمز رنگ چراغ‌های پیکان سفید را می‌دیدم که در سیاهی کوچه دورتر و دورتر می‌شد. 

بعدها، بعد از سواددار شدنم، قصه های من و بابام را هدیه گرفتم. نوشته‌هایش حرکت‌های الفبا را هم داشت و فونت آن شبیه به کتاب‌های درسی‌مان بود. جلدهای بعدی را خودم از نمابیشگاه کتاب خریدم و چندین ماه تمام را هرشب با قصه‌های پسربچه آلمانی سر می‌کردم. تا اینکه به آخر کتاب آخر رسیدم. جایی که پسربچه و پدرش با هم راه می‌روند و راه می‌روند تا به آسمان می‌رسند. پدر ماه می‌شود و پسربچه روشن‌ترین ستاره نزدیک به ماه در آسمان و اگر شب‌ها به ماه کامل نگاه کنید، چهره‌ی پدر را می‌بینید که انگار دارد لبخند می‌زند. آخرین داستان قصه‌های من و بابام شد دومین مواجهه‌ی جدی من با زندگی. طوریکه شب‌ها، موقع خواب و ماه کامل، از پنجره آسمان را نگاه می‌کردم و چشمانم را نیمه بسته نگه می‌داشتم تا بتوانم چهره‌ی پدر را در ماه ببینم. یادم هست که بهترین عکس‌برگردان تمام زندگیم را که از نمایشگاه کتاب خریده بودم کنار این داستان چسباندم. 

سومین مواجهه زیر پل خواجو بود. تازه شازده کوچولو را تمام کرده بودم و کتاب صوتی‌اش را هم گوش داده بودم. داشتم برای داییم ‌این‌ها را تعریف می‌کردم که برایم اپلیکیشن جاوای کتاب شازده کوچولو را بلوتوث کرد. حالا شازده کوچولو را در گوشی سونی اریکسون سبز رنگ زیبایم برای همیشه داشتم. صفحه‌ی اپلیکیشن به خاطرم مانده و صدای زاینده رود پر از آب. سکوهای پل خواجو آن روز پر از صدای زنگوله‌ی بره‌ی شازده کوچولو بود. 

و بعدتر، سفر به مرنجاب و کاشان و مشهد بود. و آن شبی که تا صبح ماسوله ماندیم. و داروخانه‌ی نبش میدان ونک. و بعد از همه‌ی این‌ها، این دو سه سالِ گذشته.

این‌هایی که نوشتم همه زندگی بودند. مواجهه‌های جدی من با زندگی. زمان‌هایی که پر از شادی بودم و زمان‌هایی که از شدت غم نفس کشیدن برایم مشکل بود. و همه‌ی این‌ها زندگیست. که به قول صحبت‌های امروز، زمانی که شادی هم‌نشین توست، غم در بستر آرمیده است و زندگی چیزی نیست جز چرخش این دو. غم‌های این دو سه سال گذشته روی قلبم سنگینی می‌کند. راه که می‌روم حس می‌کنم خودم را کشان کشان پیش می‌برم. تا جایی که توان دارم تلاش می‌کنم اسیر رخوت نشوم. همین موقع‌هاست که شادی از دور دست تکان می‌دهد اما نمی‌ماند. دلم می‌خواهد سبک‌تر شوم. دعا می‌کنم که چرخ زندگی بچرخد و شادی دوباره هم‌نشین ما باشد. که اشک شوق بریزیم و نه اشک از دست دادن. که سبک شویم. آن قدر سبک که برویم و برویم و برویم تا به ماه برسیم.

  • ‎‎‎‎‎‎ ‎‎