Rhapsody

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Invisible city» ثبت شده است

سال آینده چلنج گودریدز نخواهم داشت. به اندازه ی کافی با اعداد و کمیت ها سر و کله می زنم. نمی خواهم یکی از خالص ترین لذات بشری را به اعداد آلوده کنم. به علاوه وقتی تعداد کتاب های خوانده شده در شلوغ ترین سال عمرم را می بینم قابلیت این را دارم که مغرور شوم و خودم را واقعا انسان فرهیخته ای به حساب بیاورم. در حالیکه سه تاشان دوباره خوانی هری پاتر بود و دو تای دیگر ماجراهای بچه های بدشانس. 

مورد دیگر این است که زیاد خواندن لزوما انسان را پخته تر نمی کند. خواندن تمام زندگی نیست و گودریدز، با همه ی خوبی هایش ذاتا یک شبکه ی اجتماعی است و گاهی آدم را وسوسه می کند به جان کتاب هایش بیفتد و ریویو پشت ریویو بنویسد بلکه ریویو ها لایک شوند و ذره ای دوپامین در بدن ترشح شود.

تابستون سال گذشته، یه روزِ سه شنبه بود که تصمیم گرفتم برم جنگ. همه‌چیز رو تغییر بدم و جنگ داخلی رو متوقف کنم. از فرداش، که چهارشنبه بود و شنبه نبود شروع کردم. تا همین الان طول کشید. تمام روحم مجروح شد. اما نتیجه‌اش پیروزی بود. پیروزی‌ای اون قدر شیرین که مجبورم می‌کنه اینجا درباره‌اش بنویسم. از فردا باید بیفتم به جمع و جور کردن ویرانه‌ها. شالوده‌ی تمام بناهای شهر پی‌ریزی شده. ساختمون‌ها ساخته شده‌ان. فقط مونده نازک‌کاری‌های لازم و ساختن ساختمون‌های جدید.


+ :)

++ پست مرتبط

هر چه قدر کوچه پس کوچه‌های ذهنم رو می‌گردم نمی‌تونم پیداش کنم. انگاری که یک شبه دود شده و رفته به آسمون. هرچی بیشتر قدم برمی‌دارم بیشتر به عمق این هزارتویی که اسمش منه می‌رم و بیشتر غرق می‌شم. هر وقت که به خودم فکر می‌کنم یاد یه شهر می‌افتم. درست مثل شهرهای ناپیدای کالوینو. انگار که همه‌ی شهرهای خیالی و واقعی دنیا جمع شده باشن و یه موجودیت تشکیل داده باشن به اسم من. یه چیزی تو این شهر گم شده. یه چیز با ارزش که وجود تمام شهر به اون وابسته است. آژیرهای هشدار به صدا در اومدن و به پلیس و نیروهای امنیتی فرمان داده شد در حالت آماده باش باشن. بازارها همه بسته شدن. مدرسه‌ها رو تعطیل کردن. هیچ قایقی حق ماهیگیری نداره. شهر سوت و کوره. می‌دونم که هیچ کدوم از نیروهای امدادی و پلیس و کارآگاه‌ها نمی‌تونن شی گم شده رو پیدا کنن. هیچ‌کس نمی‌تونه به جز من. اینه که کوله‌ام رو برداشتم و راه افتادم تو این شهر. اوایلی که داشتم دنبالش می‌گشتم پلیس‌ها داد می‌زدن و فرمان ایست می‌دادن. می‌ایستادم و نگاهشون می‌کردم. حرفاشون باورم شده بود. باورم شده بود که نمی‌شه کاری کرد. وضعیت باید همین طوری بمونه تا خود شرایط عوض بشه. اما نشد. شهر چهار سال تمام به سکوت و سکونش ادامه داد و هیچ اتفاقی نیفتاد. شی ارزشمند بیشتر در عمق شهر فرو رفت و مردم شهر داشتن از گرسنگی می‌مردن. بند کوله‌ام رو درست کردم و راه افتادم تو شهر. پلیسی نبود که بهم بگه وایسا. همه‌شون از گرسنگی مرده بودن و یا از شدت ضعف نمی‌تونستن کاری بکنن. راه افتادم. بزرگراه‌ها و خیابون‌ها و کوچه‌ها رو گز کردم به امید اینکه بتونم نشانه‌ای ازش پیدا کنم. نبود. آب شده بود رفته بود توی زمین. دود شده بود رفته بود آسمون. نبود. هنوز هم که هنوزه دارم می‌گردم. بیشتر از همیشه به عمق شهر فرو رفته‌ام. بیشتر از همیشه درباره‌ی شهر می‌دونم اما دونستن هیچ فایده‌ای نداره. وقتی نیروی محرکه‌ای نباشه هیچ چیزی اتفاق نمی‌افته. وقتی رویایی نباشه تلاش کردن بی‌فایده می‌شه. رویاهام گم شده‌ان. پیدا هم نمی‌شن. شاید توطئه‌ای در کار بوده....