Never ending or beginning
سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ
روزهای عجیبیه! پریشب وقتی اومدم توی اتاق یک ربع تمام سرپا ایستاده بودم و فکر میکردم که چه طور باید این شب رو یه روز برسونم؟ اصلا میتونم به روز برسم یا نه؟ تا صبح squid game دیدم که برخلاف تصور خودم ماجراهاش بهترین چیزی بود که میتونست من رو تا صبح بکشونه. دمدمای صبح که هوا روشن شد، مثل اینکه باورم شده باشه تونستم شب به اون سیاهی رو تحمل کنم خوابم برد. حقیقتا نمیدونم چه طور بلند شدم و دوباره کامپیوتر رو روشن کردم و کارها رو پیش بردم. اما گمونم هنوز به اون شعر حافظ که توی خواب دیده بودم و یادم مونده بود امیدوارم:
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد.
پ.ن: ممنونم از دوستانی که کامنت گذاشته بودن توی پست قبلی. امیدوارم که خودتون و عزیزانتون سلامت و شاد باشید.
- ۰۰/۰۷/۱۳
تو خواب شعر حافظ میخونید؟ چ فرهیخته آقا:)))