- ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۹
احساس میکنم که بعد از بیستوچهار سال زندگی در همین لحظه به سرچشمهی زندگی یا هر چیز دیگهای که بشه اسمش رو گذاشت رسیدم طوری که چشمهام پر از اشک شد و قلبم یک آن یادش رفت چهکار باید بکنه!
احساس میکنم که بعد از بیستوچهار سال زندگی در همین لحظه به سرچشمهی زندگی یا هر چیز دیگهای که بشه اسمش رو گذاشت رسیدم طوری که چشمهام پر از اشک شد و قلبم یک آن یادش رفت چهکار باید بکنه!
تمایل عجیبی دارم به دیدن پدیدههای نجومی که میدونم اگر از دستشون بدم، باید مدت زیادی رو (به شرط زنده بودن) صبر کنم تا بتونم دوباره اونها رو تماشا کنم. شگفت انگیزترین و جادوییترین چیز توی تمام پدیدههای نجومی برام اینه که پدیدهای رو دارم تماشا میکنم که هیچ زمان دیگهای تکرار نخواهد شد. خورشیدگرفتگی امسال یکی از خاصترین تجربههای عمرم بود. چیزی که احتمالا سالیان دیگه تعریف میکنم ازش با تمام پروتکلهای بهداشتیای که باید رعایت میشد...
هفته پیش بزرگسالی رو تمام و کمال احساس کردم. تصمیمی که باید میگرفتم زیادی بزرگسالانه بود. تمامش رو باید خودم می گرفتم و مسئولیت و عواقب تماما بر عهدهی خودم بود. الان که بهش فکر میکنم، همهاش یاد تمام آدمبزرگهای شازده کوچولو میافتم. و بیشتر از همه به یاد فروشنده قرصهای ضد تشنگی.
احتیاج دارم اینو بذارم اینجا. که یادم بندازه wishes come true. که یادم بندازه مهم نیست که نوانس ها جاهایی از دستم در رفته و یه میزان رو دوبار تکرار کردم. اینو می ذارم اینجا که یادم بندازه روزی یه ربع وقت گذاشتن بعد از یه هفته میشه دو دقیقه ی تکرار نشدنی. می ذارمش اینجا که یادم بمونه از ته ته ته ته قلبم که ذوق کنم واسه چیزی و از زیباییش راه نفسم تنگ بشه، می رسم بهش.
دلم می خواهد گریه کنم. نه از روی غم. از روی عظمت و شکوه و زیبایی. دلم می خواهد موسیقی با شکوهی پیدا کنم. سریال باشکوهی ببینم و چنان کتاب با شکوهی بخوانم که مثل "در غرب خبری نیست" بلافاصله بعد از خواندن جمله ی آخر برگردم و کتاب را دوباره شروع کنم.
+ امشب باید عنوان باشکوهی برای وبلاگم پیدا کنم...