Rhapsody

.

تمام هفته ی پیش رو دانشگاه بودم. اکثر مواقعی هم که خونه بودم باید آنلاین می شدم و پروژه ها رو با همگروهی هام پیش می بردم. یه جایی تو مقدمه ی بارون درخت نشین نوشته شده بود که از لحظه ای که کوریمو روندو رفت بالای درخت، عشقش به آدم ها بیشتر شد. گمونم منم باید برم بالای درختی جایی...

آدم باید بدونه کجا باید راهی که داره می ره رو ول کنه. از اون مهم تر آدم باید بتونه راهی که داره می ره رو ول کنه. وگرنه می افته تو دور باطلی که خلاصی ازش سخته و طاقت فرسا. آدم باید جرئت داشته باشه برای رها کردن راه اشتباه در نیمه ی راه. وصال همیشه ممکن نیست. 

از نگرانی های بی مورد مسخره ی کوچک دیوانه کننده ام بدم میاد و تپش قلبی که ای کاش دلایل بهتری براش وجود داشت و شب بیداری هایی که هیچ وقت تا به الان تجربه شون نکرده بودم. 

عادت ندادم به نوشتن اینجور مطالب در این وبلاگ اما می نویسم که یادم بماند برای همیشه. از ترم بعد برای انجام پروژه ها با هیچ کس همگروه نمی شوم مگر اینکه عدم راحت طلبی و سخت کوشی اش از قبل برایم اثبات شود. تنها انجام دادن کار بسیار لذت بخش تر از جنگ اعصاب با همگروهی هاست...

یه تیکه از روحم رو جا گذاشتم تو کویر. شب، بارون، ستاره ها و همسفر های به یاد موندنی. تنهایی زیبای مرنجاب و دنیایی که تک تک اتم هاش آرامش بود و راز و اشک. اشکی که از غم میاد اما غمگین نیست. غمی که عمیقه و از شکوه نشات می گیره. 


+از یه مراسم ازدواج میام. خوش گذشت. خوب بود. اما هیچ جوره نمی تونم بفهمم مفهومی که این قدر شخصیه و بااهمیت چرا باید این قدر عمومی برگزار بشه. اگر روزی قرار باشه ازدواج کنم ترجیح می دم مفهومی به این بزرگی توی جاده جشن گرفته بشه. با ستاره ها و موسیقی و باد. 

یه چیزی وسط این شهر لعنتی کمه. شاید هم یه چیزایی اضافی هستن. از دور که نگاه می کنی شهر قشنگ به نظر می رسه. از نزدیک هم همین طوره. از هر بعد که شهر رو ورانداز کنی می بینی زیبایی های خاص خودش رو داره. مشکل اما اینه که این ساختمون ها برای این شهر ساخته نشده ان. این معماری معماری ای نیست که بشه ازش تو این اقلیم استفاده کرد. درست مثل این می مونه که وسط قطب خونه ی حصیری ساخته بشه یا وسط کویر شروع کنیم به ساخت ایگلو. اجزاء این شهر به هم می خورن اما کلیتش با اقلیم شهر سازگاری نداره...