Rhapsody

دلم میخواد دوباره بنویسم. دوست داشتم که جای دیگه داشتم برای نوشتن. یه جای آماده با قدمت همینجا. با زیبایی همینجا. میخواستم دوباره نوشتن توی کانالم رو از سر بگیرم. ولی گوشیم افتاد و شکست و باید یه جوری درستش کنم کعه به عکس هام و تلگرامم دسترسی داشته باشم. اصلا کسی اینجا هست؟!

گوشیم سه درصد شارژ داره و بعد از مدت‌ها نشسته‌ام و دارم با گوشی توی پنل وبلاگ می‌نویسم. حقیقتش اینه که دقیقا نمی‌دونم چی بنویسم. از کجا شروع کنم و این چند ماه گذشته رو بفهمم. هنوز که هنوزه همه‌چیز جدید به نظر میاد. هنوز که هنوزه خودم رو به طور کامل پیدا نکرده‌ام. با دوستام که صحبت می‌کردم فهمیدم تنها نیستم و تنها هستم. رنج‌هامون مشترکه با اینکه از همه‌جای دنیاییم و من کلکسیونی از رنج‌های اون‌ها رو توی دو سال گذشته به دوش می‌کشیده‌ام. 

این رو برای خودم می‌نویسم. لارم نیست همیشه، همه‌چیز از درون سرچشمه بگیره. لازم نیست عزت نفس درونی باشه و انگیزه از اعماق قلب آدم بیاد. گاهی اوقات باید از چشم دیگران به خودت نگاه کنی. چیزهایی که می‌گن رو بشنوی و بذاری بمونن توی ذهنت. گاهی اوقات این تو هستی که خطای شناختی داری، نه بقیه. 

جاهای زیادی رفته‌ام. دوستای خوبی پیدا کرده‌ام. تجربه‌های جدیدی داشته‌ام و خب راه‌های زیادی پیش روم می‌بینم. اما طول می‌کشه تا از اون دو سال کذایی (!) بتونم فاصله بگیرم. که خود اصلیم بشم. که جای اصلیم بایستم. یه ژورنال بزرگ صورتی گرفته‌ام که توش می‌نویسم. برای اینکه "امکان داشتن" رو باور کنم. برای اینکه خودم رو دوباره به دست بیارم. و خب دیشب بعد از مهمونی، دیدم که خودم رو خیلی دوست دارم. و طبق همون اصلی که همیشه بهش معتقدم میخوام برای کسی که دوستش دارم تلاش کنم. 

برای تولدم و سالی که گذشت:

زندگی یهو عجیب شد. برای من. برای همه. هر وقت کمی به خودم می‌اومدم، عادت میکردم، و سعی میکردم راه گمشده رو پیدا کنم، دوباره یه اتفاق جدید می‌افتاد. دوباره یه مریضی دیگه، مرگ دیگه، ناراحتی دیگه، تنهایی دیگه. نمی‌شه که ته همه قصه‌ها گل و بلبل باشه و به خوبی و خوشی زندگی کردن! پیش میاد که شب بمونه. برای زمان زیاد. گاهی پیش میاد که تو داری زندگیت رو می‌کنی، راهت رو می‌ری اما از ناکجاآباد یه تریلی سنگ می‌ریزه جلوی پات. تا بیای سنگ‌ها رو دونه دونه برداری، تریلی دیگه بار خودش رو خالی کرده رو سنگ‌های قبلی. این سال از زندگیم خوب نبود. بهترینم نبودم. اگه یه کم جرئت نشون بدم میتونم بگم بدترین سال تمام زندگیم بود. راستش رو بخواید باید بگم می‌ترسم. همه‌ی وجودم غرق ابهامه و نمی‌دونم چی پیش میاد. و نوشتن از این ترسه واقعی‌ترش می‌کنه. 
ففط برای یک چیز شوق دارم. که نمی‌دونم به دستش میارم یا نه. که همه‌ی این مدت، حتی اون زمانی که نفسم بالا نمی‌اومد از نفس‌تنگی کرونا، مثل یه چیز باارزشِ پنهانی برای خودم نگهش داشته بودم و سعی می‌کردم تو مسیرش باشم. نمی‌دونم رخ می‌ده یا نه. دعا می‌کنم که بشه. دعا می‌کنم که بشه...
اگه نشد چی؟ 
خیلی دوست دارم که بشه. اگه نشد اینم یه تریلی سنگ دیگه! فوقش به این نتیجه می‌رسیم که راه رو عوض کنیم... خدا رو چه دیدی، شاید اون طرف خوش‌‌مسیرتر بود.

پ.ن: دعا می‌کنید که بشه؟

 

I am calling it a revelation. An epiphany. Something to hold onto, to cross this thunderous sea. 

It feels like a gasp of clean, reviving air. It feels like I have not breathed before. I take in a lungful of air, and the oxygen clears my mind, travels through my soul, and purifies all the bad, and all the worse. I let it go, and I am embraced tighter than ever. I feel safe, I feel enough, and I feel brand new. 

I am calling it a revelation: Whatever's bound to happen, happens. 

اولین باری که به طور جدی با زندگی مواجه شدم پنج سال بیشتر نداشتم. همه‌ی زندگی برایم خلاصه شده بود در چراغ‌های قرمز رنگ پیکان سفیدرنگی که او را می‌بردند برای آخرین زیارت. یادم هست که یا لج‌بازی تمام بیدار مانده بودم تا خود نیمه‌شب. و دور از چشم همه بیرون آمده بودم و رفتنشان را تماشا می‌کردم. از شدت سرمای زمستانه آن زمان، دندان‌هایم به هم می‌خورد و نور قرمز رنگ چراغ‌های پیکان سفید را می‌دیدم که در سیاهی کوچه دورتر و دورتر می‌شد. 

بعدها، بعد از سواددار شدنم، قصه های من و بابام را هدیه گرفتم. نوشته‌هایش حرکت‌های الفبا را هم داشت و فونت آن شبیه به کتاب‌های درسی‌مان بود. جلدهای بعدی را خودم از نمابیشگاه کتاب خریدم و چندین ماه تمام را هرشب با قصه‌های پسربچه آلمانی سر می‌کردم. تا اینکه به آخر کتاب آخر رسیدم. جایی که پسربچه و پدرش با هم راه می‌روند و راه می‌روند تا به آسمان می‌رسند. پدر ماه می‌شود و پسربچه روشن‌ترین ستاره نزدیک به ماه در آسمان و اگر شب‌ها به ماه کامل نگاه کنید، چهره‌ی پدر را می‌بینید که انگار دارد لبخند می‌زند. آخرین داستان قصه‌های من و بابام شد دومین مواجهه‌ی جدی من با زندگی. طوریکه شب‌ها، موقع خواب و ماه کامل، از پنجره آسمان را نگاه می‌کردم و چشمانم را نیمه بسته نگه می‌داشتم تا بتوانم چهره‌ی پدر را در ماه ببینم. یادم هست که بهترین عکس‌برگردان تمام زندگیم را که از نمایشگاه کتاب خریده بودم کنار این داستان چسباندم. 

سومین مواجهه زیر پل خواجو بود. تازه شازده کوچولو را تمام کرده بودم و کتاب صوتی‌اش را هم گوش داده بودم. داشتم برای داییم ‌این‌ها را تعریف می‌کردم که برایم اپلیکیشن جاوای کتاب شازده کوچولو را بلوتوث کرد. حالا شازده کوچولو را در گوشی سونی اریکسون سبز رنگ زیبایم برای همیشه داشتم. صفحه‌ی اپلیکیشن به خاطرم مانده و صدای زاینده رود پر از آب. سکوهای پل خواجو آن روز پر از صدای زنگوله‌ی بره‌ی شازده کوچولو بود. 

و بعدتر، سفر به مرنجاب و کاشان و مشهد بود. و آن شبی که تا صبح ماسوله ماندیم. و داروخانه‌ی نبش میدان ونک. و بعد از همه‌ی این‌ها، این دو سه سالِ گذشته.

این‌هایی که نوشتم همه زندگی بودند. مواجهه‌های جدی من با زندگی. زمان‌هایی که پر از شادی بودم و زمان‌هایی که از شدت غم نفس کشیدن برایم مشکل بود. و همه‌ی این‌ها زندگیست. که به قول صحبت‌های امروز، زمانی که شادی هم‌نشین توست، غم در بستر آرمیده است و زندگی چیزی نیست جز چرخش این دو. غم‌های این دو سه سال گذشته روی قلبم سنگینی می‌کند. راه که می‌روم حس می‌کنم خودم را کشان کشان پیش می‌برم. تا جایی که توان دارم تلاش می‌کنم اسیر رخوت نشوم. همین موقع‌هاست که شادی از دور دست تکان می‌دهد اما نمی‌ماند. دلم می‌خواهد سبک‌تر شوم. دعا می‌کنم که چرخ زندگی بچرخد و شادی دوباره هم‌نشین ما باشد. که اشک شوق بریزیم و نه اشک از دست دادن. که سبک شویم. آن قدر سبک که برویم و برویم و برویم تا به ماه برسیم.