Rhapsody

روزهای عجیبیه! پریشب وقتی اومدم توی اتاق یک ربع تمام سرپا ایستاده بودم و فکر می‌کردم که چه طور باید این شب رو یه روز برسونم؟ اصلا می‌تونم به روز برسم یا نه؟ تا صبح squid game دیدم که برخلاف تصور خودم ماجراهاش بهترین چیزی بود که می‌تونست من رو تا صبح بکشونه. دم‌دمای صبح که هوا روشن شد، مثل اینکه باورم شده باشه تونستم شب به اون سیاهی رو تحمل کنم خوابم برد. حقیقتا نمی‌دونم چه طور بلند شدم و دوباره کامپیوتر رو روشن کردم و کارها رو پیش بردم. اما گمونم هنوز به اون شعر حافظ که توی خواب دیده بودم و یادم مونده بود امیدوارم:

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد.

 

پ.ن: ممنونم از دوستانی که کامنت گذاشته بودن توی پست قبلی. امیدوارم که خودتون و عزیزانتون سلامت و شاد باشید.

من واقعا احتیاج دارم به شنیدن خبرهای خوب. با تمام وجودم سعی می‌کنم که انسان تلخی نباشم اما بعد از این همه خبرهای بد و به در بسته خوردن توی این یک سال و نیم گذشته نمی‌دونم چه‌طور می تونم از حجم تلخی این روزهام کم کنم. هفته‌ی پیش درست بعد از نوشتن آخرین پست اینجا با از دنیا رفتن پدر دوستم احساس کردم که تمام بچگیمون، تمام احساسی که به محله‌ی قدیممون به عنوان خونه داشتیم از بین رفت. طوری که وقتی به دنبال یک داروخانه‌ی خلوت برای گرفتن قرص مسکن رفته بودم به محله‌ی قدیمی دلم می‌خواست از جایی که تو همه‌ی این سال‌ها هنوز هم که هنوزه خونه‌مون بود دور بشم و هیچ وقت نبینمش. راستش خسته شدم از شنیدن نه و خبرهای بد و تلخ و سیاه. 

برای رسیدن خبر خوبی که به تلاش آدم بستگی نداره باید چه کار کرد؟ 

 

+ ممنون میشم فاتحه‌ای بخونید. خیلی خیلی خیلی شریف بودن. 

بگذارید یک چیزی بگویم. وبلاگ آدم از هرجای دیگری محرم راز تر است. در واقع اینجا هیچ وقت قرار نبود بسته شود. من قرار نبود جای دیگری بروم و دیگر صفحه ی آشنای یک سرویس وبلاگنویسی را نبینم. کانال بیشتر حکم ییلاقی داشت که بروی و دوباره برگردی به خانه. اینجا قرار بود ادامه ی حرف هایم را بزنم. حرف های جدی تر و یا از دل بر آمده تری که کانال تلگرام با آن خطوط justify نشده اش نمی توانست محرم آن ها باشد. امروز بعد از هزار ماه صفحه ی وبلاگ را باز کردم و به خودم آمدم که دیدم حرف هایی دارم که صفحه ی تلگرام برایشان بسیار کوچک است. 

می دانید چند روز پیش به این فکر می کردم که عجیب ترین اتفاق این دو سال کرونا برای من صدای پرنده ها بوده. با هیچ خبری چه خوب و چه بد صدایشان از پشت پنجره ی اتاقم قطع نمی شد. برایشان مهم نیست که عدد روز چند نفر است و یا در کجای جهان چه جنگی اتفاق می افتد. مثلا تمام صبح هایی که مامان کرونا داشت و من با رد اشک از خوابی که به یاد نمی آوردم چه بود بیدار می شدم، صدای پرنده ها پس زمینه ی پختن سوپ در قابلمه کوچک بود. یا صبح آن روزی که آن خواب را دیدم که کسی ممتد می گفت طالب آمده. طالب آمده. یا روزی که جواب امتحانم آمد و من با خنده خبرش را به این و آن می دادم تمام مدت یاکریمی دم پنجره اتاقم نشسته بود. برایشان هیچ چیزی مهم نبود. فقط می خواندند و می خواندند. 

در این مدت دفترچه های قدیمی ام را پیدا کردم و نامه ای از پنج سال پیشم برایم رسید. راستش را بخواهید دلتنگ دختری شدم که یک ماه تمام آرزویش این بود که بتواند از جایی پوستر هری پاتر پیدا کند. یا دختری که هر شب قبل از هر بازی عادت داشت دعا کند که مسی برایشان دو گل بزند با پاس های ژاوی و اینیستا. نمی دانم اگر می توانستم خودم را در آن لحظه ببینم دلش را داشتم که بگویم زندگی آن قدر عجیب می شود که وقتی خبر جدا شدن مسی از باشگاه را می شنوی، شانه بالا می اندازی و می روی سراغ کار های مهم تر یا نه. 

امروز همین طور که داشتم صبحانه می خوردم یادم آمد که در کلاس های استاتیک یا مقاومت مصالح مفهومی می خواندیم به نام خستگی. تا جایی که به یادم مانده خستگی در اثر تحمل متناوب بار رخ می دهد و تا جایی پیش می رود که برای شکست قطعه به نیرویی بسیار کم تر برای شکست همان ماده در شرایط بار استاتیک نیاز است. گمانم مفهوم متناسبی بود برای به یاد آوردن! فردا می روم برای گرفتن وسایل گلدوزی. چون خستگی ذهنی را باید با یک کار تکراری بدون نیاز به فکر کردن برطرف کرد. برای خستگی روحی اما هیچ چاره ای ندارم!

چند روز پیش هم داشتم فکر می کردم که چرا خیلی وقت است چیز شگفت انگیزی پیدا نکرده ام. آخرین باری که از شدت ذوق نمی دانستم باید چه کار کنم و می خواستم جلوی آدم های توی مترو را بگیرم و برایشان دلیل ذوقم را توضیح بدهم تابستان نود و هشت بود وقتی ساز و کار GAN را فهمیده بودم. و قبل تر از آن وقتی شروع کرده بودم به فیلم دیدن از ابتدا. و باز هم قبل تر موقع دانلود آلبوم judgement آناتما و گشتن توی فروم ها و تاپیک هایشان و هزاران پچیز درشت و ریز دیگر که به خاطر نمی آورم. الان اما اینترنت هم انگار هیچ چیز خلاقانه ای ندارد. همه چیز شده مشتی تیک تاک چند ثانیه ای که کپی همدیگر هستند. بگذارید خلاصه اش کنم!!! دلم چیزهای جدید و قشنگ می خواهد:)

همین. دیگر چیزی ندارم برای نوشتن. اگر تا اینجا خواندید و ناراحت شدید معذرت می خواهم! اگر اینجا لینک دادن راحت تر بود چند تا لینک می دادم از چیز های قشنگ تر. مراقب خودتان باشید. 

:)

 

چند وقتیه که دلم می‌خواد جای جدیدی رو تجربه کنم برای نوشتن. دوازده سالی هست که می‌نویسم و توی این دوازده سال وقت‌هایی هم بوده که نوشتن رو کنار گذاشتم. اما همیشه، مثل یک نیروی نامرئی یا اکسیژن برای نفس کشیدن، برگشتم بهش. برای نوشتن جای جدیدی احتیاج دارم. در واقع برای نوشتن بعضی چیزها فرمت جدیدی رو می‌خوام امتحان کنم. امید دارم که خونه‌ی جدیدی بشه برام، جایی بشه برای بهتر شدن و بیشتر بودن. لینکش رو می‌ذارم این پایین و امیدوارم که عضوش بشید:)  

خانه‌ی جدید

+ هنوز چیزی توش نگفتم ولی:))

++ لینک اصلاح شد:-|

 

نمی‌خوام اینجا رو تبدیل بکنم به جایی که همه‌اش توش غر می‌زنم یا از خستگی‌هام می‌گم. ولی همه‌ی سختی‌ها و غم‌ها و آشفتگی‌ها و خستگی‌ها رو قبل از این یک سال عجیب و غریب راحت‌تر می‌شد تحمل کرد و پشت سر گذاشت. اون موقع‌ها کافی بود که تو روزای ناراحتی از چهارراه تا انقلاب پیاده رفت، سر زد به کتاب‌فروشی‌های حد فاصل چهارراه و میدون انقلاب، رفت داخل و شاید هم چیزی خرید. می‌شد رفت توی مترو و نشست پای صحبت خانومی که برای دخترش خواستگار اومده و نمی‌تونه جواب نه بشنوه و هیچ‌چیز نگفت و گوش داد و غرق شد تو قصه‌ی زندگی یکی دیگه. می‌شد نشست توی قطار و آهنگ گوش کرد و به آدم‌ها نگاه کرد. می‌شد رفت جاهای مختلف برای دیدن آدم‌های تازه. می‌شد از هایدای بلوار کشاورز ساندویچ خرید و پیچیدش توی پلاستیک و قایمش کرد ته کیف که بوش نپیچه توی تاکسی. می‌شد رفت تا بازار توی روزای نزدیک عید و از پونزده خرداد تا امام خمینی رو پیاده رفت. می‌شد سوار بی‌آرتی شد و رفت تا تجریش و یه سبزی عجیب و غریب گرفت از بازارش. می‌شد درخواست قدم زدن دوستا رو قبول کرد برای پیاده رفتن تا ایستگاه اتوبوس بعدی و شاید چیزی گرفت سر راه برای خوردن. قبل از کرونا می‌شد همه‌ی غم‌ها و خستگی‌ها رو تو سطح شهر پراکنده کرد. الان اما انگار همه‌شون متمرکز شده‌ان توی اتاق، جایی به فاصله‌ی یک سانتی‌متری از صفحه‌ی مانیتور.

امسال اولین سالیه که این قدر سنم رو تکرار می‌کنم. قبل از این، از پانزده سالگی تا بیست و یکی دو سالگی، پانزده ساله باقی مانده بودم. بعد از آن هم تا همین پارسال انگار سنی نداشتم و موجود فضایی‌ای بودم که به زمین آمده و احتمالا سنش به اعداد و ارقام دیگری حساب می‌شده. امسال اما هرکاری که می‌کنم پشتش کلی حساب و کتاب است که تو بیست‌و‌پنج ساله هستی و فلان کار را انجام داده‌ای و فلان کار دیگر را نه. که مثلا بهمان قدر سال وقت داری که برسی به نقطه‌ی A و بعد از آن مسیر را عوض کنی به سمت B. خلاصه که دارم اضطراب رسیدن به نیمه دومِ دهه سوم زندگی را تجربه می‌کنم که خب به هیچ عنوان احساس خوشایندی نیست! چون انگار دارم با زمان مسابقه می‌دم. مسابقه‌ای که از ازل معلوم بوده که برنده نهایی‌اش کیه. برای اینکه بیشتر به زمان (یا عدم توانایی‌ام در مسابقه دادن باهاش!) توجه کنم، برای خودم کانال زده‌ام. چون احساس می‌کنم به دلیل در دسترس بودن کانال می‌شه راحت‌تر و در لحظه‌تر بنویسم و فکر می‌کنم برای منی که اون قدر تلاش می‌کنم سرم به زندگیم گرم باشه که فرصت نمی‌کنم یک دقیقه بشینم و ببینم چه موجودیتی دارم چیز مفیدی باشه! اسم کانال رو فعلا رزرو کردم و هر از چندگاهی توش چیزهایی می‌نویسم تا بعد از تعطیلات که بتونم منتشرش کنم. از همون اول اومدن کانال‌ها فکر نمی‌کردم که روزی برسه که من بخوام کانال نویسی کنم! حتی احتمالش هست که گوشه و کناری توی کامنت‌های کسی یا توی پست‌های قبلیم چیزهایی هم در مذمت کانال نویسی نوشته باشم! ولی خب انسان تغییر می‌کنه و من هم احساس می‌کنم که تغییر کردم!

 

+ قرار نبود پست ختم بشه به کانال تلگرام! ولی اسمی که رسیدم بهش برای گذاشتن روش به شدت خفنه. در حدی که دلم می‌خواست یه اینفلوئنسری، یوتیوبری چیزی بودم و یه شرکت یا برند ایجاد می‌کردم با این اسم:)))