بگذارید یک چیزی بگویم. وبلاگ آدم از هرجای دیگری محرم راز تر است. در واقع اینجا هیچ وقت قرار نبود بسته شود. من قرار نبود جای دیگری بروم و دیگر صفحه ی آشنای یک سرویس وبلاگنویسی را نبینم. کانال بیشتر حکم ییلاقی داشت که بروی و دوباره برگردی به خانه. اینجا قرار بود ادامه ی حرف هایم را بزنم. حرف های جدی تر و یا از دل بر آمده تری که کانال تلگرام با آن خطوط justify نشده اش نمی توانست محرم آن ها باشد. امروز بعد از هزار ماه صفحه ی وبلاگ را باز کردم و به خودم آمدم که دیدم حرف هایی دارم که صفحه ی تلگرام برایشان بسیار کوچک است.
می دانید چند روز پیش به این فکر می کردم که عجیب ترین اتفاق این دو سال کرونا برای من صدای پرنده ها بوده. با هیچ خبری چه خوب و چه بد صدایشان از پشت پنجره ی اتاقم قطع نمی شد. برایشان مهم نیست که عدد روز چند نفر است و یا در کجای جهان چه جنگی اتفاق می افتد. مثلا تمام صبح هایی که مامان کرونا داشت و من با رد اشک از خوابی که به یاد نمی آوردم چه بود بیدار می شدم، صدای پرنده ها پس زمینه ی پختن سوپ در قابلمه کوچک بود. یا صبح آن روزی که آن خواب را دیدم که کسی ممتد می گفت طالب آمده. طالب آمده. یا روزی که جواب امتحانم آمد و من با خنده خبرش را به این و آن می دادم تمام مدت یاکریمی دم پنجره اتاقم نشسته بود. برایشان هیچ چیزی مهم نبود. فقط می خواندند و می خواندند.
در این مدت دفترچه های قدیمی ام را پیدا کردم و نامه ای از پنج سال پیشم برایم رسید. راستش را بخواهید دلتنگ دختری شدم که یک ماه تمام آرزویش این بود که بتواند از جایی پوستر هری پاتر پیدا کند. یا دختری که هر شب قبل از هر بازی عادت داشت دعا کند که مسی برایشان دو گل بزند با پاس های ژاوی و اینیستا. نمی دانم اگر می توانستم خودم را در آن لحظه ببینم دلش را داشتم که بگویم زندگی آن قدر عجیب می شود که وقتی خبر جدا شدن مسی از باشگاه را می شنوی، شانه بالا می اندازی و می روی سراغ کار های مهم تر یا نه.
امروز همین طور که داشتم صبحانه می خوردم یادم آمد که در کلاس های استاتیک یا مقاومت مصالح مفهومی می خواندیم به نام خستگی. تا جایی که به یادم مانده خستگی در اثر تحمل متناوب بار رخ می دهد و تا جایی پیش می رود که برای شکست قطعه به نیرویی بسیار کم تر برای شکست همان ماده در شرایط بار استاتیک نیاز است. گمانم مفهوم متناسبی بود برای به یاد آوردن! فردا می روم برای گرفتن وسایل گلدوزی. چون خستگی ذهنی را باید با یک کار تکراری بدون نیاز به فکر کردن برطرف کرد. برای خستگی روحی اما هیچ چاره ای ندارم!
چند روز پیش هم داشتم فکر می کردم که چرا خیلی وقت است چیز شگفت انگیزی پیدا نکرده ام. آخرین باری که از شدت ذوق نمی دانستم باید چه کار کنم و می خواستم جلوی آدم های توی مترو را بگیرم و برایشان دلیل ذوقم را توضیح بدهم تابستان نود و هشت بود وقتی ساز و کار GAN را فهمیده بودم. و قبل تر از آن وقتی شروع کرده بودم به فیلم دیدن از ابتدا. و باز هم قبل تر موقع دانلود آلبوم judgement آناتما و گشتن توی فروم ها و تاپیک هایشان و هزاران پچیز درشت و ریز دیگر که به خاطر نمی آورم. الان اما اینترنت هم انگار هیچ چیز خلاقانه ای ندارد. همه چیز شده مشتی تیک تاک چند ثانیه ای که کپی همدیگر هستند. بگذارید خلاصه اش کنم!!! دلم چیزهای جدید و قشنگ می خواهد:)
همین. دیگر چیزی ندارم برای نوشتن. اگر تا اینجا خواندید و ناراحت شدید معذرت می خواهم! اگر اینجا لینک دادن راحت تر بود چند تا لینک می دادم از چیز های قشنگ تر. مراقب خودتان باشید.
:)